1 عارف اگرچه بیغم دل دم نمیزند هردم چه خندهها که به عالم نمیزند
2 در خامشی بگیر سبق از کتاب، کو با صد لب و هزار سخن دم نمیزند
3 آگه شود اگر ز مکافات ضرب و زور من بعد شاه سکه به درهم نمیزند
4 آن را که خواب مرگ بود در نظر مدام چون شمع تا سحر مژه بر هم نمیزند
1 این حریفان که گهی زاهد و گه اوباشند از پی وسعت روزی، نخود هرآشند
2 رفته دندان و، پی نقش و نگارند هنوز گویی این طفل مزاجان صدف نقاشند
3 جمله بینا به عیوب هم و، کور از هنرند همه در شام سیه رویی خود خفاشند
4 عیب هم را همه چشمند و زبان، چون مقراض روز و شب همدم یکدیگر و، در پرخاشند
1 فرداست اینکه زمره شاهنشهان کشند حسرت برآن گروه که حسرت بنان کشند
2 کرمان آب گنده استاده زرند این زاهدان ک دست باب روان کشند
3 خلق زمانه اند پی دست برد هم دست آن کسان برند که پا ز میان کشند
4 درویش، قدر کشور امن و امان بدان شاهان سپاه هر طرف از بهر آن کشند
1 یاران ز خودستایی، پیوسته در خروشند جنس هنر ندارد، زان روی خود فروشند
2 گیتی دهان افعی است، خلق زمانه دندان بر جان خلق نیشند، در کام خویش نوشند
3 افسرده آتش مهر، کانون سینه ها را یاران عجب نباشد با یکدگر نجوشند
4 زین دوستان عجب نیست، گویند اگر بد ما هستند بس تنک، زان عیب کس نپوشند!
1 ز بس نگار من از خویش هم حجاب کند نظر در آینه مشکل که بی نقاب کند!
2 تراست چهره به کیفیتی که می ترسم که باده رنگ ترا آب در شراب کند!
3 چگونه تاب نظر بازی نگاه آرد رخی که از عرق شرم خود حجاب کند؟!
4 ز پرادائی چشم سیاه او، چه عجب نگاه را به تکلم اگر حساب کند؟!
1 حلقه بر هر دری این زمزمه را ساز کند که برویت اثر ناله دری باز کند
2 پایه تخت شرف الفت بی قدران است شعله را صحبت خاشاک سرافراز کند
3 بر سرت چتر سیه بختی خود بس، چه ضرور به پر و بال هما روح تو پرواز کند؟!
4 در خم چرخ بود شادی ما بیخردان خنده کبک که در چنگل شهباز کند
1 چون به محفل رخ فرو زد، رنگ صهبا بشکند چون به گلشن قد فرازد، شاخ گلها بشکند
2 آفتاب از رشک خواهد کاستن چون ماه، اگر همچو مه طرف کلاه آن ماه سیما بشکند
3 یار بد مست است و، می گستاخ می بوسد لبش کاسه می ترسم آخر بر سر ما بشکند
4 پیش عقد گوهر او دم زند گر از صفا خنده اش دندان در، در کام دریا بشکند
1 از سعی تیشه، چون دل فرهاد نشکند؟ آن دل شکسته باد، کز امداد نشکند!
2 عشق مرا چه غم ز دهن خوانی رقیب سیمای آتش از دم حداد نشکند
3 پشتم خمید و، عشق خداداد او بجاست از پیچش ورق خط استاد نشکند
4 گر سر کند ز سنگدلیهای او سخن سخت است اینکه خامه فولاد بشکند
1 تند خویی مرد را بیقدر در عالم کند باده از جوشیدن بسیار، خود را کم کند
2 سر برون آورد عکس از روزن آیینه گفت: فیض صحبت میتواند سنگ را آدم کند!
3 قامت از پیری نگردد اهل غیرت را دوتا پشت مردان را، تواضع پیش دونان خم کند
4 بسکه ترسیده است چشمم، ز آشناییهای خلق آشنایی زخم من مشکل که با مرهم کند
1 نوبهار آمد، خردگو فکر زنجیرم کند حیف چندان نیست کز دیوانگی سیرم کند؟!
2 آن سیه رویم که بحر رحمت او هر نفس بخشش صرف جهانی، صرف تقصیرم کند
3 نا زیاد عالم طفلی کند حسرت کشم روزگار از موی سر زآن کاسه پر شیرم کند
4 نور اقبالی که من در جبهه دیدم ترک را پشت پایی دور نبود گر جهانگیرم کند