ز خوی تند، همان تندخو بجان از واعظ قزوینی غزل 358
1. ز خوی تند، همان تندخو بجان آید
که هم ز تندی خود سیل در فغان آید
...
1. ز خوی تند، همان تندخو بجان آید
که هم ز تندی خود سیل در فغان آید
...
1. خرد بگیر سر خود، که یار میآید
جنون تهیه خود کن بهار میآید
...
1. ره مقصود طی کردن، نه از تقصیر میآید
رسیدن منزل دوریست، از شبگیر میآید
...
1. خیر باشد، نگهش سخت بتک میآید
زلفش آشوب جهانی بیدک میآید
...
1. دوستان، مژده که ماه رمضان میآید
وقت آمرزش هر پیر و جوان میآید
...
1. فریب عام، از هر رند بازاری نمیآید
ز کس جز گوشهگیران، این میانداری نمیآید
...
1. غم او ساخت دلم تنگ و، هم او بگشاید
دانه از آب گره گشت و، ازو بگشاید
...
1. تن نزار من، از چاکهای جامه نماید
بدان طریق که مویی ز شق خامه نماید
...
1. هرگز بجهان کار کجان راست نیاید
تیری که بود کج، بنشان راست نیاید
...
1. عهد شباب بگذشت، وقت شتاب گردید
نور نظر ز عینک، پا در رکاب گردید
...
1. تا هوای سرمه گشتن ز استخوانم سر کشید
از نگاه تند چشم او بمن خنجر کشید
...
1. درد تو، کی توان بتن ناتوان کشید؟!
کوهی چنان بموی چنین، چون توان کشید؟!
...