1 مرا از نعمت دیدار، دل سیری نمیداند ز روی دوستان، آیینه دلگیری نمیداند
2 به آب چرب و نرمی، تازهام دارد ز بس لطفش چو نخل شعله، هرگز عشق من پیری نمیداند
3 به عشق دوست، میزیبد گرفتن ملک دلها را کسی چون شاه، آیین جهانگیری نمیداند
4 مکن فرمانروا در دل هوس را، عشق تا باشد که هر بیپا و سر در مملکت میری نمیداند
1 بسکه کاهیدم ز غم، با خرده جان تن نماند جز گریبانی و دامانی، چو گل از من نماند
2 چون خرامیدی بگلشن،سرو بر جا ماند خشک تا تو رفتی، رنگ در روی گل و گلشن نماند
3 از وجودم گر اثر نگذاشت درد عشق دوست بالم از شادی، که در عالم مرا دشمن نماند
4 نی همین از آهم آتش در دل خارا فتاد بسکه بر من سوخت، آتش در دل آهن نماند
1 یار در نکته سرایی نه ز کس میماند حرف در شهد لب او چو مگس میماند
2 گیردش آینه چهره ز نظاره غبار در رخ او نگه ما به نفس میماند
3 روی خود بسکه خراشیدم از دست غمش خانه آیینه من، به قفس میماند
4 نیست روزی که کدورت بدل ما نرسد صبح بر آینه ما به نفس میماند
1 آنانکه از شراب تو مدهوش گشته اند از یاد خویش جمله فراموش گشته اند
2 از تیر حادثات نترسند آن کسان کز دلق پاره پاره، زره پوش گشته اند
3 از پشت خم برای بغل گیری اجل پیران ز پای تا به سر آغوش گشته اند
4 مستان حق ز باده اندیشه جهان هشیار گشته اند که بیهوش گشته اند
1 هر گه آن مه، رخ بنماید از پی دفع گزند میکند در مجمر دل عقده های کار سپند
2 عقده ام از کیست در دل؟ از بلائی آفتی چون نزاکت زود رنج و، چون ملامت دلپسند!
3 چون خموشی، راز دارو، چون سخن حاضرجواب چون اثر بیگانه خوی و، چون دعا بالابلند
4 چون توان جست از کمند سرکشی کز حیرتش تاب را پای برون رفتن نباشد از کمند؟!
1 تن بمحنت ده، اگر خواهی که گردی سربلند گر نیفتادی در آتش، اوج نگرفتی سپند
2 گوشواری نیست گوش هوش را به زین دو حرف لب بغیر حق مجنبان، دل بغیر حق مبند
3 صیدگاهست این جهان، من صید، صیادم اجل رشته عمرم کمند و، روز و شب چین کمند
4 چیست گیتی؟ کژدمی، عمر دراز ما، دمش! زهر مرگش هست نیش و، سال و ماهش بند بند
1 با همه زشتی، بدام عشق خویشی پای بند خویش را گویا که نشناسی؟ از آنی خود پسند!
2 باطلی بسیار باطل، گر نمیرنجی ز حق! غافلی بسیار غافل، گر نمیشوری ز پند!
3 پیش اهل درد، چون گردی سفید ای روسیاه نی تنت از عشق زار و، نی دل از غم دردمند؟!
4 رو بسوی شهر پاکان، خوش بسامان میروی چشم بد دور از تو، باید بهر خود سوزی سپند
1 می پرستان چهره ها از تاب می افروختند بهر روز حشر، رنگ خجلتی اندوختند
2 در مآل خویش، یکدم فکر نتوانند کرد بسکه میخواران دماغ از آتش می سوختند
3 دامن دل را، بگل میخ خیال سیم و زر اهل دنیا بر زمین تیره بختی دوختند
4 این قدر این قوم میدانند رسم خواجگی صد یک آن بندگی هم کاش می آموختند
1 اهل دنیا، بسکه در دل حسرت زر داشتند عاقبت مردند تا دل از جهان برداشتند
2 تاجدارانی کزیشان رفت بس سرها بباد عاقبت رفتند بر بادی که بر سر داشتند
3 شد ز پیری مو سفید و، رفت بینایی ز چشم صبح چون گردید روشن، شمع را برداشتند
1 حرفی اگر بعاشق بیتاب میزند شرمش تپانچه بر گل سیراب میزند
2 یک چشم دیده است در آیینه خویش را بر چهره اش هنوز عرق آب میزند
3 کرده است چشم مست تو میخانه ها خراب ساغر بطاق ابروی محراب میزند
4 تابد چو ماه عارض او از نقاب شب آتش رخش بخرمن مهتاب میزند