مرا از نعمت دیدار، دل سیری از واعظ قزوینی غزل 299
1. مرا از نعمت دیدار، دل سیری نمیداند
ز روی دوستان، آیینه دلگیری نمیداند
...
1. مرا از نعمت دیدار، دل سیری نمیداند
ز روی دوستان، آیینه دلگیری نمیداند
...
1. بسکه کاهیدم ز غم، با خرده جان تن نماند
جز گریبانی و دامانی، چو گل از من نماند
...
1. یار در نکته سرایی نه ز کس میماند
حرف در شهد لب او چو مگس میماند
...
1. آنانکه از شراب تو مدهوش گشته اند
از یاد خویش جمله فراموش گشته اند
...
1. هر گه آن مه، رخ بنماید از پی دفع گزند
میکند در مجمر دل عقده های کار سپند
...
1. تن بمحنت ده، اگر خواهی که گردی سربلند
گر نیفتادی در آتش، اوج نگرفتی سپند
...
1. با همه زشتی، بدام عشق خویشی پای بند
خویش را گویا که نشناسی؟ از آنی خود پسند!
...
1. می پرستان چهره ها از تاب می افروختند
بهر روز حشر، رنگ خجلتی اندوختند
...
1. اهل دنیا، بسکه در دل حسرت زر داشتند
عاقبت مردند تا دل از جهان برداشتند
...
1. حرفی اگر بعاشق بیتاب میزند
شرمش تپانچه بر گل سیراب میزند
...
1. عارف اگرچه بیغم دل دم نمیزند
هردم چه خندهها که به عالم نمیزند
...
1. این حریفان که گهی زاهد و گه اوباشند
از پی وسعت روزی، نخود هرآشند
...