1 آغاز محبت دگر انجام ندارد این صبح قیامت ز قفا شام ندارد
2 در عالم تجرید، ره حرص وهوس نیست این بادیه امن دد و دام ندارد
3 خواهد ز بس آیینه ببیند رخ خوبت سیماب ازین روست که آرام ندارد
4 پیداست ز کوکو زدن فاخته با سرو کان پیش قد دلکشت اندام ندارد
1 بگو به شرم، ز چشمم ترا نگاه ندارد که پشت آینه سان، دیده ام نگاه ندارد
2 ز جاه و دولت دنیا، همین خوشست که هرکس بلای جاه کشیده است حب جاه ندارد
3 نشد ز کوی تو محروم هیچ کس که ز وسعت طریق عشق تو بیرون شدن ز راه ندارد
4 اگر چه نیست زغم، در دیار فقر نشانی ز یمن عشق تو دارم غمی که شاه ندارد
1 جهان خاک کَرَمخیزی ندارد از آن تخم سخنریزی ندارد
2 به حال راستان پی بردم آنگاه که گفت استاد:«الف چیزی ندارد»!
3 مترس از بخشش ای منعم، که گیتی چون همت ملک زرخیزی ندارد
4 جهان چیزی که دارد مردم، اما دگر از مردمی چیزی ندارد
1 بی غم عالم، دمی بر اهل دولت نگذرد نیست غم، گر هر دمی از ما به عشرت نگذرد
2 بسکه خاک کلبه من، تشنه مهمان بود سیل ازین ویرانه، بی قصد اقامت نگذرد
3 تندخو را صرفه نبود کاوش افتادگان تند باد از خاک، هرگز بی کدورت نگذرد
4 بکری این وقت و ساعتهای مینا کار چند؟ جهد کن این وقت و ساعتها به غفلت نگذرد
1 ز ما به خشم جهان دو رنگ میگذرد صباح و شام به رنگ پلنگ میگذرد
2 توان ز عینک پیران به چشم دل دیدن که تیر آه ضعیفان ز سنگ میگذرد
3 تمام عمر تو ای سادهدل ز نقش هنر به فکر جامه خوشطرح و رنگ میگذرد
4 به خون خویش نمودیم صلح با تو همان زما چو تیر نگاهت به جنگ میگذرد
1 نتوانست ز بس ضعف بدندان جا کرد گره لقمه ام از شیشه روزی وا کرد
2 فیض گمنامیم این بس که ز خلوتگه فقر شغل دنیا نتوانست مرا پیدا کرد
3 سایه بال هما بود بلای سیهی کز سرم پرتو خورشید سعادت واکرد
4 نیست شرمندگی دست تهی کم، چه عجب بید مجنون نتواند سر اگر بالا کرد؟
1 آتش حسنش، کمان عشق را طیار کرد حرف تمکینش، زبان راتیغ لنگردار کرد
2 بیزبانی در دو گیتی مایه آسودگی است از زبان خود را ترازو زیر چندین بار کرد
3 کوته از پیری نگردد آرزوهای دراز صبح نتواند بره خوابیده را بیدار کرد
4 انفعال جرم باشد توبه در پیش کریم گردش رنگی تواند کار استغفار کرد
1 چشم شوخم در رخ او خیرگی بسیار کرد خط از آن رو خار بستی گرد آن گلزار کرد
2 مو بمو برداشت، انگشت، از خط مشکین رخش با دل ما آنچه نازش کرده بود، اقرار کرد
3 خوش تماشائی است درگلزار حسن نو خطی خار هرجا گل کند، اینجا ولی گل خار کرد
4 نیست برگرد عذارش خط، که از طومار حسن حلقه نام خویشتن را آن گل رخسار کرد
1 زهر مرگ دوستان در مغزم از بس کار کرد در تنم هر استخوانی، کار نیش مار کرد
2 بس که شد از هر طرف آوازه مرگی بلند قیل و قال آن، ز خواب غفلتم بیدار کرد
3 سهل شد راه عدم از دیدن مرگ کسان کثرت این کاروان، ره را به ما هموار کرد
4 در نظر دارالشفائی شد مرا روی زمین آسمان در خاک از بس نرگس بیمار کرد
1 ای که زینت طلبی جسم ترا لاغر کرد زینت این بس که بهر ژنده توانی سرکرد
2 شمع سان هرکه شبی بخت چراغش برکرد تا سحر خاک کدورت ز جهان بر سر کرد
3 داشت دل را بشنیدن ز کدورت ها پاک پنبه گوش، نگهداری این گوهر کرد
4 بزمین برد فرو خجلت محتاجانم بی زری کرد به من، آنچه به قارون زر کرد