1 دیو خویان راست، باهم روز شب دیوان پوچ جملگی، با دعوی آزادگی قربان پوچ
2 با تهیدستی، ز عالم نیست ما را هیچ غم شاد با هیچیم ما، چون پسته خندان پوچ
3 مجلسی هرگز نشد بی قیل و قال ملک و مال مغز ما را پوچ کردند این سبک مغزان پوچ
4 دوستارانی که خواهی نان خوری ز امدادشان سخت روی و سست بنیادند، چون دندان پوچ
1 چندین بزینت بدن ای خودنما مپیچ بر خویشتن ز فکر قبا چون قبا مپیچ
2 ما در تلاش خلعت عریانی از خودیم ای فکر جامه، این همه بر دست و پا مپیچ
3 گلدسته بند خاطر ما زلف او بس است ای رشته حیات، تو خود را به ما مپیچ
4 ما را به درد ما بگذار، ای طبیب عقل با جان نازپرور ما، ای دوا مپیچ
1 فصل شباب رفت و، نیامد بکار هیچ فیضی نیافتیم ازین نوبهار هیچ
2 دنیای شوم را نبود، هیچ اعتبار با آنکه کس از او نگرفت اعتبار هیچ
3 از بسکه این جهان نبود دلنشین مرا در دل نمی نشیند ازو جز غبار هیچ
4 در پیش زرپرست که فکرش همه زر است باشد شمار زر، همه روز شمار هیچ
1 دل واکن هر پیر و جوانست دم صبح بر دل نفس شیشه گرانست دم صبح
2 از هم نگسسته است درو قافله فیض پیوسته بهار است و خزانست دم صبح
3 بر راه تو ای قافله گریه خونبار از دیده شبنم، نگرانست دم صبح
4 تا ثبت کند دمبدم ارقام سعادت بر لوح تو کلک دو زبانست دم صبح
1 بشکفان چون غنچه، چشم از خواب در بستان صبح جام هشیاری بکش در بزم گلریزان صبح
2 در ته خاکستر شب، همچو اخگر تا به کی؟ شعلهور کن آتش سوز دل از دامان صبح
3 همچو شکر آب شو در شیر نور صبحگاه تا به کام دل رسی از فیض بیپایان صبح
4 گل ز فیضش، گوهر شبنم به دامن میبرد دامنی پر کن تو نیز از ریزش احسان صبح
1 نه من نمیروم آن شوخ را ببر گستاخ که هم نمیرود از من باو خبر گستاخ
2 کجا ز حال دلم با خبر شود شوخی که ناله ام نکند در دلش اثر گستاخ
3 ز سجده در او سرفراز تا شده است نمیزنم ز غمش دست خود بسر گستاخ
4 از آن زمان که قدمگاه خاک درگه اوست سرشک پا نگذارد بچشم تر گستاخ
1 پرید رنگ من، از می چو گشت جانان سرخ حذر کنند چو پوشید جامه سلطان سرخ
2 مکن برنگ زنان روز و شب لب از پان سرخ که مرد لب نکند جز بزخم دندان سرخ
3 فریب رنگ حنا چون زنان مخور، که چو شمع بخون خویش بود رنگ شیر مردان سرخ
4 نهال عمر شود زآب تیغ جانان سبز چو شمع گردد اگر از تو خاک میدان سرخ
1 نیست از بد گوهران، نرمی کم از دشنام تلخ در چشیدن تلخ باشد روغن بادام تلخ
2 رهنمایی به ز بد گوهر ندارد پیر عقل نیست از بهر عصا، چوبی به از بادام تلخ
3 در مذاق کام جویان، از دعا شیرین تراست بر لب چو شکرش، گر بگذرد دشنام تلخ
4 نیست خالی التفاتش هم بما از زهر چشم هر نگاهش چون رگ تلخیست در بادام تلخ
1 سخن تا پخته نبود کی پسند خاص و عام افتد؟ نگیرد کس ز خاک آن میوه یی کز نخل خام افتد؟
2 بتلخ و شور گیتی صبر کن، خواهی گر آزادی که بهر آب شیرین، ماهی دریا بدام افتد
3 به گمنامی بساز و آبروی خود مده از کف عقیق از آب و رنگ خویشتن از بهر نام افتد
4 به عقل خویش گو خندد، بروز خویش گو گرید به رنگ شیشه می هرکه از دنبال جام افتد
1 ز گلشن چون براه آن سرو قد لاله رو افتد گذارد بوی گل گل را و از دنبال او افتد
2 به آن دلکش کمندان گر خرامد جانب صحرا نسیمش از قفا چون طره های مشکبو افتد
3 کنند اعضاء او باهم چو قسمت هستی ما را سعادتمند چشمی، کو به آن روی نکو افتد
4 توانم با نگاهی آتش از چشمش بر آوردن اگر چشمم بچشم آن نگاه جنگجو افتد