1 درد ما از پختگی، زحمت ده هر گوش نیست چون می(خم) دیگ ما را نالهای در جوش نیست
2 چون بود پوشیده از مردم ز بیچیزی چه باک؟ این طبق را نعمتی بالاتر از سرپوش نیست
3 بودی آسان، گر زاظهار تبحر تن زدن از فغان هرگز لب دریا چرا خاموش نیست
4 از درشتی، لب چو بندی، نشنوی هرگز درشت پنبه یی، چون نرمی گفتار بهر گوش نیست
1 عیش گیتی باد تند پر غباری بیش نیست زندگی آب روان ناگواری بیش نیست
2 این قدر بر تاج دولت، گردن خواهش مکش سایه بال هما ابر بهاری بیش نیست
3 در طلاقش ای دل نامرد، چند استادگی؟ آخر این دنیا زن ناسازگاری بیش نیست
4 زینت دنیا ندارد این قدر واله شدن سرخ و زردش، چون شفق نظاره واری بیش نیست
1 دمی بشمع کرامت، چو تندی خو نیست خطی بحرف سعادت چو چین ابرو نیست
2 بهای گوهر مردم بود بآب حیا بفرق خاک کسی را که آب دررو نیست
3 زمغز پوچ بود پیش مرد آزاده سری که روز وشب از فکر حق بزانو نیست
4 زبحر غفلت دنیای درون ترا خطری چوچار موجه خواب چهار پهلو نیست
1 خاطر بلهوس او چه وفا خواهد داشت لعل دوشابی آن دل، چه بها خواهد داشت
2 زآن شوم گردو، نهم روی به پشت پایش که گه شرم نگاهی سوی ما خواهد داشت
3 بشکند طرف کلاهی، فتد آوازه بشهر بشکند گر دل ما را، چه صدا خواهد داشت
4 بامن آن آتش سوزان چو شود گرم عتاب نگه خشم، یقین جانب ما خواهد داشت
1 خوشا سراب که، پا از عدم برون نگذاشت قدم چو موج، درین بحر نیلگون نگذاشت
2 از آن جرس زته دل همیشه نالان است که پا زحلقه دلبستگی برون نگذاشت
3 بس است بر جگر عقل داغ این معنی که پا به دام علایق کس از جنون نگذاشت
4 خرام ناز، بسردی رسد، که از تمکین چو شمع ریشه اش از خویش پا برون نگذاشت
1 در طریق بندگی از خویش میباید گذشت از هوای نفس کافر کیش میباید گذشت
2 راه هند مدعا بسیار نزدیک است، لیک مشکل این کز آب روی خویش میباید گذشت
3 نیست آسان یکنفس همصحبت شاهان شدن ز اختلاط مردم درویش میباید گذشت
4 راه عشقست این در آن نتوان شدن با خانه کوچ از زن و فرزند و یار و خویش میباید گذشت
1 شب ز دردم، جمله دریا حق گذشت ناله ام از گنبد ازرق گذشت
2 بود خونم حق آن تیر نگاه آن نگاه از خون من ناحق گذشت
3 پایبند قید اطلاق ار شوی میتوان از قیدها مطلق گذشت
4 بهر دنیا، کان خیالی باطل است مگذر از حق میتوان از حق گذشت
1 خامه از برگشته بختی تا به آن دلبر نوشت نام را صد ره به پایان برد و باز از سرنوشت
2 از خسان پرداخت چون محفل، سخن آمد کند بی خسک باشد چو کاغذ می توان بهتر نوشت
3 میتوان ای خواجه گمنام با دست سخا نام خود بر صفحه گیتی به آب زر نوشت
4 کس نیابد دوستکامی در جهان بیراستی هیچکس این نسخه نتوانست بی مسطر نوشت
1 سوی یار از همه پرداخته میباید رفت گر همه رنگ بود، باخته میباید رفت
2 ناقه عزم ضعیف است دو محمل نکشد دو دل خویش یکی ساخته میباید رفت
3 در ره دوست چو آبی که شود صاف و رود همرهان را همه انداخته میباید رفت
4 کارم از دست شد ای قاصد آه سحری تا دل او همه جا تاخته می باید رفت
1 گریه خونین ترا از ناله های ما گرفت عاقبت دل خون خود، زآن نرگس شهلا گرفت
2 کرد از چنگ غم دنیا گریبان را رها تا بدست عقل، مجنون دامن صحرا گرفت
3 شادکامی های عالم گر یکی سازند دست کی توانند ای غم جانان ترا از ما گرفت
4 هرچه از ما برد گیتی، کردمش از جان حلال زور ایمان کو که بتوانم دل از دنیا گرفت؟