چشم دل منعم سیر، ز اسباب از واعظ قزوینی غزل 239
1. چشم دل منعم سیر، ز اسباب نمیگردد
از ریگ روان صحرا سیراب نمیگردد
...
1. چشم دل منعم سیر، ز اسباب نمیگردد
از ریگ روان صحرا سیراب نمیگردد
...
1. دل منعم، ملول از گفتگوی زر نمیگردد
که گوش ماهی از فریاد دریا کر نمیگردد
...
1. میان خلق، با خلق آشنا کامل نمیگردد
که در دریاست آب گوهر و داخل نمیگردد
...
1. کدام روز آن، نگار بدخو، بجنگ دلها، کمر نبندد
ز غمزه تیغ و، ز عشوه خنجر،ز چین ابرو، سپر نبندد
...
1. هرکس به سخا زنده بود، مرگ ندارد
شه کو همه را داد، کجا جامه گذارد؟
...
1. چون بهله بصید دلم آن مست برآرد
نی بهله، بتاراج جهان دست برآرد
...
1. بسرمه نرگس او الفت دگر دارد
دگر چه فتنه ندانم که در نظر دارد
...
1. گرچه درد دل ما شرح و بیانی دارد
خامشی نیز عجب تیغ زبانی دارد
...
1. تاب رخش، ماه و آفتاب ندارد
بی سبب این چرخ پیچ و تاب ندارد
...
1. فضای خاطرم از غم از آن غبار ندارد
که آرزوی جهان، از دلم گذار ندارد
...
1. آغاز محبت دگر انجام ندارد
این صبح قیامت ز قفا شام ندارد
...
1. بگو به شرم، ز چشمم ترا نگاه ندارد
که پشت آینه سان، دیده ام نگاه ندارد
...