1 گل چو او خواهد شود، بنگر خیال خام را؟ سرو حرف قد زند پیشش، ببین اندام را
2 می کند کیفیت آن چهره، یک سر جام را پخته سازد آتش لعل تو، حرف خام را
3 جنگ آن بدخو، مرا از جان شیرین خوشتر است کرده باطل شهد آن لب تلخی دشنام را
4 مدعا از دل برون کن، تا برآید مدعا شد نگین با نام، تا افگند از خود نام را
1 پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را
2 ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را
3 نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی همینت بس، که باز آری سلامت زین سفر خود را
4 کمر بسته است بهر انتظارت افسر شاهی برون آور ازین دریای پرشور ای گهر خود را
1 بهار است و از اشکم گل به دامن میکند صحرا ز جوش لاله یا خون گریه بر من میکند صحرا
2 نیفتد تا به راه عاقلی از بیخودی مجنون به هر سو آتشی از لاله روشن میکند صحرا
3 لباس بی لباسی بر قد دیوانه میدوزد که از جو رشته و از خار سوزن میکند صحرا
4 ز یک روزن که باشد در سرا روشن شود محفل سراسر این جهان را بر تو روزن میکند صحرا
1 با عدو، بر خویش پیچیدن بود جولان ما خصم، خوش باشد اگر داری سر میدان ما
2 با وجود تندی ما در مصاف خصم، نیست بی نگاه عجز چشم جوهر پیکان ما
3 طایری وحشی بود هر لحظه یی از زندگی پر زدنهایش ز بر هم سودن مژگان ما
4 در رهت دادیم، عقل و هوش و عمر و زندگی ای غم دنیا چه میخواهی دگر از جان ما
1 وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
2 همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
3 چون سیه مار که در برج کبوتر باشد داده سودای تو رم از سر ما، سامان را
4 شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را
1 نبود صفت لعل تو، حد سخن ما این لقمه فزونست بسی از دهن ما
2 از خون دلم خورده مگر آب، که دایم خیزد عوض سبزه غبار از چمن ما
3 شد وقت گذشت از همه، دندان اجل کو؟ بر رشته جان سخت گره گشته تن ما
4 تن خود به میان نیست، مگر از پس مردن نامی بنویسند ز ما، بر کفن ما
1 خاکساری شده سرمایه آسودن ما صندل دردسر ماست همین سودن ما
2 قدر ما تشنه کاهیدن خویش است، بگو خاکساری نکند سعی در افزودن ما
3 ننشستیم دمی از تک و پو بهر معاش نشود همچو نفس فرصت آسودن ما
4 مردم از حسرت گنجی، که ز بس گمنامی غم دنیا نشود باخبر از بودن ما
1 چو دست سائلان نبود گلی دامان وسعت را به از ریزش نباشد آبشاری کوه همت را
2 ز بس گشتند صاحب جوهران در خاک ناپیدا جواهر سرمه شد گیتی سراسر چشم عبرت را
3 ز کشکول گدایی فارغ است آنکس که قانع شد بکشتی نیست حاجت آب باریک قناعت را
4 رسد بر اهل ایمان بیشتر آزار در دنیا گزندی نیست از دندان جز انگشت شهادت را
1 از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
2 تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
3 تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا
4 روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه کرده است فیض سوختگان باصفا مرا
1 نوروز گشت و هر رگ ابری بهار را دست نوازشیست بسر روزگار را
2 از بسکه داده باد صبا برگ گل بآب هر موج گشته شاخ گلی جویبار را
3 تا جای واکنند کنون بهر گل زدن از سر نهند اهل غرور اعتبار را
4 سودای داغ لاله اش از بس به سر زده است زنجیر کرده اند ز رگ کوهسار را