تو کز طول امل در بند جمع از واعظ قزوینی غزل 609
1. تو کز طول امل در بند جمع مال و سامانی
ترا به ز آستین تنگدستان نیست همیانی!
...
1. تو کز طول امل در بند جمع مال و سامانی
ترا به ز آستین تنگدستان نیست همیانی!
...
1. تو جانی، جان! چرا چندین گرفتار بدن مانی؟!
تو گنجی، گنج! تا کی در ته دیوار تن مانی؟!
...
1. بر من کند از بس غم عشق تو گرانی
بیرون فتد از خاطرم اسرار نهانی
...
1. بکام خویش، نچیدم گلی ز باغ جوانی
نکرده است مرا پیر، غیر داغ جوانی
...
1. پیری رسید و نور نظر گشت رفتنی
از عینک است چشم ترا خانه روشنی
...
1. نتواندم بعشوه جهان کرد رهزنی
از مال کرده لذت درویشیم غنی
...
1. زینت اهل صفا، آمده عریان بدنی
زده فانوس دم از نور، ز یک پیرهنی
...
1. تن ز هم پاشید و، فکر پوشش آن میکنی
ریش جو گندم شد و، اندیشهٔ نان میکنی
...
1. جوش بهار شد، سرو پا را چه میکنی؟!
وقت برهنگی است، قبا را چه میکنی؟!
...
1. دولت آن باشد که حق را بنده فرمانی کنی
بر سریر فقر بنشینی و، سلطانی کنی
...
1. کام حاصل ای دل از آه سحر گاهی کنی
گر تو، ای قطع نظر از خلق، همراهی کنی!
...
1. بملک فقر خود را آن زمان فرمانروا بینی
که بر سر خاک به از سایه بال هما بینی
...