1 ریخت دندان و، گره در بند نان ما همچنان رفت چشم از کارو، در خواب گران ما همچنان
2 باغ هستی راست فصل برگ ریزان حواس در تلاش رنگ، چون برگ خزان ما همچنان
3 راست کیشان پر بر آوردند از این منزل چو تیر پای بند خانه داری، چون کمان ما همچنان
4 یک جهت شد جاده، آخر دامن منزل گرفت هر طرف سرگشته چون ریگ روان ما همچنان
1 در تنم گردید داغش دردمند استخوان درد افتاده است در جسمم ببند استخوان
2 تا نیابد راه بیرون شد، ز جسمم درد او عقده هایم کرده چون نی کوچه بند استخوان
3 تا عنان گیرش نگردد، لذت آسودگی درد از جسمم برون تازد سمند استخوان
4 نیست جان غافلت را آگهی از مغز کار ورنه چون موران نگشتی پای بند استخوان
1 پیش لطفش میتوان با روسیاهی ساختن لیک رو نتوان ز شرم بی گناهی ساختن
2 چند پوشی خلعت پوشیده رنگ از شراب میتوان یک چند هم، با رنگ کاهی ساختن
3 میکند از بیم طوفان حوادث فارغت ز آن همه در بافلوس خود چو ماهی ساختن
4 گر بود لذت شناس بی سرانجامی کسی میتوان با سر، برای بی کلاهی ساختن
1 برگ ریزانست، رنگ از روی پیران ریختن گریه حسرت بود بر عمر، دندان ریختن
2 نیست از ذکر زبانی جان ودل را هیچ فیض باده بیهوشت نسازد، از گریبان ریختن
3 روزی هر کس مقدر گشته از کشت کرم بر سر هر دانه یی تا کی چو باران ریختن؟!
4 تیغ اگر آید به فرق از تیره روزی، دم بدم اشک خود چون شمع نتوان پیش یاران ریختن
1 از کمی پیوسته باید بیشی خود خواستن میفزاید روشنایی شمع را از کاستن
2 کعبتین آسا درین دیرین بساط ششدری نقش کس تا می نشیند، بایدش برخاستن
3 تا شوی ممتاز، در اصلاح کار خود بکوش میدهد بر سرفرازی نخل را پیراستن
4 زیب و زینت نیکمردان را همان نیکی بس است حسن کامل فارغست از منت آراستن
1 پهلوانی نیست سنگی یا گلی برداشتن پهلوانی چیست؟ باری از دلی برداشتن!
2 پیش صاحب دیدگان، رقص نشاط همت است دست احسان جانب هر سائلی برداشتن
3 تخم سعی و، آب چشم و، خاک هستی داده اند تخم میباید فشاندن، حاصلی برداشتن
4 یک گل سیراب از بهر دماغ ما بس است کو سر برگ دلی دادن، دلی برداشتن؟!
1 تو که بر خار تحمل نتوانی رفتن قدمی راه توکل نتوانی رفتن
2 منعم از مو ره این مرحله باریک تر است تو باین عرض تجمل نتوانی رفتن!
3 اولین گام ره عشق، بر آتش زدن است تو باین فکر و تأمل نتوانی رفتن
4 چشمه های پل این آب، ز موج خطر است با گرانجانی ازین پل نتوانی رفتن
1 زیاده فیض توان از شکستگان بردن که عطر گل شود افزون بوقت پژمردن
2 بود بخانه تاریک با چراغ شدن ز فیض بندگی دوست، زنده دل مردن
3 شکستگی است، نشان درستی ایمان دیانتی نبود چون بخویش نسپردن
4 دل از فشارش غم، به برون دهد معنی بعین ریزش اشکست چشم افشردن
1 به این سامان چه ساز عیش دیگر میتوان کردن؟ که باید دستگردان خنده را از زعفران کردن!
2 ز ما با این عصا و پشت خم، دیگر چه کار آید؟ به این تیر و کمان، صید چه مطلب میتوان کردن؟!
3 جوانی چشم نگشوده است، کآمد موسم پیری درین گلزار گل ناکرده میباید خزان کردن
4 بلندی دارد از بس رتبه افتادگی پیشم نشاید خاکساران را تلاش آستان کردن
1 بسکه بد باشد ز شوخی خنده بر یاران زدن گل ببد خواه خود، از روی جفا نتوان زدن
2 هر که با دست تهی، بار کسان بر دل نهاد همچو کشتی میتواند پای بر توفان زدن
3 ناامیدی بسکه در ایام ما گردیده عام ناید از چاک گریبان، دست بر دامان زدن
4 نازک اندامی که من دیدم، ستم باشد برو از پی قتلم بر آن موی کمر، دامان زدن