ز دل رفتی مرا گرد تعلق، از واعظ قزوینی غزل 585
1. ز دل رفتی مرا گرد تعلق، حبذا پیری!
صفا شد از تو در ویرانه ما، مرحبا پیری!!
...
1. ز دل رفتی مرا گرد تعلق، حبذا پیری!
صفا شد از تو در ویرانه ما، مرحبا پیری!!
...
1. ایام عیش بگذشت، شد روزگار پیری
گرد شباب برخاست، از رهگذار پیری
...
1. کند پیوسته با آن تیغ ابرو هر که دمسازی
برنگ مردم چشمم، کند با خون خود بازی
...
1. به هرجا میفروزی چهره، آتشخانه میسازی
به هر جانب نظر میافگنی، میخانه میسازی
...
1. کونکلر یرده جیرانی فغانلر گوکده درناسی
گوزل اولاقمیش لاچین باخشلیم عشق صحراسی
...
1. گاهی سری به خاطر غمناک میکشی
دامان حسن خویش، برین خاک میکشی
...
1. نماز عاشقان باشد، همه مستی و بیهوشی
حضورش غیبت از خود، ذکر از عالم فراموشی
...
1. دوست داند زبان خاموشی
ناله! جان تو، جان خاموشی!
...
1. چون ز صحرای عدم گشت بتن جان راضی؟
گوهر ار بحر چرا شد به نگیندان راضی؟!
...
1. همچو ناخن، شده خم بر در سلطان تاکی؟!
در گشاد گره جبهه دربان تاکی؟!
...
1. از برای مال، گشتن کوه صحرا تا به کی؟!
در ره دین، پا فگندن بر سر پا تا به کی؟!
...
1. با همه نیرنگ، تاکی گفت و گوی سادگی؟!
خودفروشی چند، با این دعوی آزادگی؟!
...