بغیر بیکسیم نیست در جهان از واعظ قزوینی غزل 573
1. بغیر بیکسیم نیست در جهان یاری
که عقده ام بگشاید ز رشته کاری
...
1. بغیر بیکسیم نیست در جهان یاری
که عقده ام بگشاید ز رشته کاری
...
1. دل پر غم، سر پر شور و، جان بینوا داری
نمینالی ز بیچیزی، اگر دانی چها داری
...
1. نباشد مردی آن کاسباب ملک و، سیم و زر داری
که سنگ زور مردی دل بود، کز جمله بر داری
...
1. دلم از گرد کلفت، شام دیجور است پنداری!
در او یاد جمالت، آتش طور است پنداری!
...
1. گوشهای میخواهم و، چشم به خوان دل تری
خلوتی میجویم و، فریاد زنگ از دل بری
...
1. میبرد هر دم دلم را، غمزه غارتگری
میرود هر قطره خونم، بجوی خنجری
...
1. دگر مخواب، چو دندان فتادت ای سفری
ببند بار که سر زد ستاره سحری
...
1. خسروی خواهی، بنه از سر کلاه سروری
نیست سر را، افسری بهتر ز بیدرد سری
...
1. بهر نان تاکی بدرها آب روی خود بری؟
در تلاش خواجگی، تاکی نمایی چاکری؟!
...
1. نیست او شاه که دارد کمر سیم و زری!
اوست شه، کو بر هر سفله نبندد کمری!!
...
1. چنان در بند غم باید بخود بالیدن ای قمری
که چون نی هر دمت طوقی فتد در گردن ای قمری
...
1. کیم من؟ بیدلی، بیچارهای، از خویش دلگیری!
به آب تیغ خوبان تشنهای، از جان خود سیری!
...