1 گر شود صبح رخش، مجلس فروز خانه ام شمع را خواهند بردن مرده از کاشانه ام
2 روزگارم خنده رو آمد ببالین هر صباح شام بیرون رفت چون دود سیاه از خانه ام
3 بسکه از بند حصار شهر وحشت میکند میرمد از حلقه زنجیر خود دیوانه ام
4 از مکافات ستم روشندلان ایمن نیند شمع لرزد بر خود، از بیتابی پروانه ام
1 مژده باد ای دل، که اینک میرسد ماه صیام دارد از حق بهر امید گنهکاران پیام
2 وه چه مه! شوینده عصیان خلق از نامه ها وه چه مه! خواهنده عذر گناه خاص و عام
3 طرفه ماهی، پای تا سر بخشش و لطف و کرم طرفه ماهی، سر بسر آمرزش و انعام عام
4 گر کند توفیق حق یاری، درین فرخنده ماه میتوان از نفس تن پرور کشیدن انتقام
1 یارب ز چرک مال جهان بخش نفرتم ز آلایش تعلق آن ده طهارتم
2 از دست رفت پای، بده دست و پای سعی تن گشت همچو سرمه، بده چشم عبرتم
3 گرد گناه، از گهرم برده آب و رنگ اشک ندامتم ده و، رنگ خجالتم
4 دستار عقل کهنه شد و، دلق تن کثیف بستان مرا، که سخت گرفته است نکبتم
1 اگر عاصی، اگر مجرم، اگر بیدین، اگر مستم؛ به محشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟!
2 ز بس خواناست از پیشانیم خط گنهکاری تواند نامهٔ اعمال شد آیینه در دستم
3 خلاصی از غم دنیا، نباشد اهل دنیا را گشاد دل ندیدم تا به فکر این و آن بستم
4 نگاه ظاهر و باطن، یکی کردم؛ تو را دیدم رسا شد، این دو کوته رشته را با هم چو پیوستم
1 غبار آسا نسیمی چون وزد، در پای او افتم که شاید یک نفس در دامن صحرای او افتم
2 براه عشق جانان وادی و منزل نمیدانم بجز این کز سر خود خیزم و، در پای او افتم
3 ندانم را دیگر بهر گلگشت سراپایش مگر در کوچه باغ زلف سر تا پای او افتم
4 دگر باغ جنان را سفره بر سر نفگنم یک دم اگر در سایه سرو قد رعنای او افتم
1 ز شرح اشتیاق دوست، تا حرفی بیان کردم سراپا خویشتن را چون قلم صرف زبان کردم
2 چنان کاول شناساند الف، استاد کودک را من اول ناوک او را، به دل خاطر نشان کردم
3 شدم در مکتب دل تا گلستان خوان حسن او چو قمری سطر سرو قامت او را روان کردم
4 گذار عمر پیرم کرد و، من هم از خرام او به فکر سرو خود افتادم و، خود را جوان کردم
1 از ناز اگر نیایی، خود در خیال مردم رحمت چرا نیاید، باری بحال مردم؟!
2 از وحشتی که داری، حرف رخت نیاید در مصحف نکویی، هرگز بفال مردم
3 بر کس نمیوزد تند هرگز نسیم لطفت از دل چگونه خیزد گرد ملال مردم
4 چشمی ز صبح وصلت، هرگز نکرد روشن هر چند سوخت خود را، شمع خیال مردم
1 ز غصه جان نبری، بی حذر ازین مردم! بمنزلی نرسی، بی سفر ازین مردم!
2 بهند سایه دیوار فقر کن سفری امید سود چه داری دگر ازین مردم؟!
3 در آب حلقه این قوم و، گل به چین نفسی بیار طاقت و، عبرت ببر ازین مردم!
4 شرر ز خلق مگر دید آنچه من دیدم که ناگشوده بپوشد نظر ازین مردم!؟
1 نهادم عینک و، ملک عدم را بی خفا دیدم ازین روزن عجب بستانسرای دلگشا دیدم!
2 گه از زور جوانیها و گه از ضعف پیریها ازین ده روزه عمر بی بقا دیدی چه ها دیدم؟!
3 ز پا هرجا فتادم، عجز من شد دستگیر من چه یاریها که در عالم ازین بیدست و پا دیدم
4 درین جزء زمان از کس ندیدم همرهی در کل بغیر اینکه گاهی دستگیری از حنا دیدم
1 ز بس نومیدی، از امیدهای خویشتن دیدم ز امیدی که هم در ناامیدی هست، نومیدم
2 بسان غنچه بودم تنگدل دایم ز خودسازی چو گل، برداشتم از خویشتن تا دست، خندیدم
3 فزونی مینمود اول، بچشمم بیشتر، اما زیاد آمد کمی با عقل خود وقتی که سنجیدم