1 پیری آمد روشنی از چشم گریان رفت حیف! اشک حسرت از قفایش تا بدامان رفت حیف!
2 آفتاب پیری از کهسار سختی شد بلند شبنم باغ جوانی بود دندان، رفت حیف!
3 روشنی از دیده ما گردش ایام برد گوهر بی قیمت ما از نگیندان رفت حیف!
4 مرغ گفتارم، ز سنگ سختی دوران پرید عندلیب خوشنوایی از گلستان رفت حیف!
1 عهد شباب رفت و، نشد هیچ کار حیف! دست طلب نچید گلی زین بهار حیف!
2 عمر دراز رفت و، نشد فکر توشه یی از دست شد طناب و، نبستیم بار حیف!
3 با این سیاه رویی و آلوده دامنی رفتیم همچو سیل ازین کوهسار حیف!
4 داریم چشم گریه ز یاران بروز مرگ ما خود بروز خود نگرستیم زار حیف!
1 خانه ها کرده است ویران در جهان بسیار برق میزند زین غصه خود را بر در و دیوار برق
2 با تر و خشک جهان، کارش گزیدن بوده است نیست بیجا گر ز غم پیچد بخود چون مار برق
3 آه گرم خوشه چینی میرود بر آسمان زآن بر آرد هر دم انگشت از پی زنهار برق
4 بیشتر باشد بلا گردنکشان را در جهان خویشتن را میزند بسیار بر کهسار برق
1 خواهد نمک خمیر وجودت ز شور عشق نانیست این، که پخته شود در تنور عشق
2 بر خود زدن نه پایه هر سست همت است فرهاد کند جانی و، آن هم بزور عشق
3 چون سگ که اوفتد به نمک زار، دور نیست نفس پلید پاک شود گر بشور عشق
4 باید«بلن ترانی » صبح وصال ساخت ره گر دهند موسی دل را بطور عشق
1 غیر از می جنون، نرساند دماغ عشق جز موی سر، فتیله نخواهد چراغ عشق
2 شورم ز تندگویی ناصح شود فزون صرصر چو روغن است مرا در چراغ عشق!
3 در نسخه جمال تو بس نکته هاست درج نتوان ولی مطالعه اش بیدماغ عشق
4 پر بود کوه و دشت ز مجنون و کوهکن کو بیدلی کنون، که کند کس سراغ عشق؟!
1 نبود این همه گشتن پی دنیا لایق خرده جویی است نه از همت والا لایق
2 شربت مرگ ترا پیش لب اینک دارند نیست دیگر ز تو دوشابدلیها لایق
3 شهر پاکان شده نزدیک، ترا نیست دگر دل آلوده بصد گونه تمنا لایق
4 بجز از نقطه تجرید و، بعالم خط نسخ نیست دیگر سخن خال و خط از ما لایق
1 نباشدم تن تنها، ز فوج دشمن باک شرار را نبود از هجوم خرمن باک
2 ملایمت ز گزند زمانه آزاد است ندارد آینه آب، از شکستن باک
3 خط از جمال خداداد، صرفه یی نبرد چراغ مهر ندارد ز باد دامن باک
4 نمیکشد دل روشن، کدورت از دنیا که چشم شعله ندارد ز دود گلخن باک
1 از یار بد چه نقص، بخوش طینتان پاک؟ تن گر شود پلید، چه نقصان بجان پاک؟!
2 دارد کلام پاکدلان بیشتر اثر زور خدنگ بیش بود از کمان پاک
3 بر خصم، بی درشت سخن، کارگر تراست زو داد خود بگیر بتیغ زبان پاک
4 هر دم گزندی از سگ نفست رسد بدل افتاده این پلید ترا خوش بجان پاک
1 افزون بود ز عالم دل یاد آن بزرگ کوچک شود سرا، چو بود میهمان بزرگ
2 آسان تر آن جهان بکف آید ازین جهان بهتر زند خدنگ، بود چون نشان بزرگ
3 بر دل ترا نچسبد از آن کار آن جهان کآیینه است کوچک و، آیینه دان بزرگ
4 بس دستگاه همت والا شده است تنگ زآن رو که گشته اند بسی کوچکان بزرگ
1 بگذشت زندگی همه در انتظار مرگ اما چه زندگی؟ که نیامد بکار مرگ!
2 عینک بدیده نیست مرا، نور چشم من چشمم چهار شد بره انتظار مرگ!
3 بر خاست گرد پیریم از شاهراه عمر معلوم شد که میرسد اینک سوار مرگ!
4 از بهر دورباش حواسم ز راه او گردیده پیریم ز عصا چوبدار مرگ