تو که بر خار تحمل نتوانی از واعظ قزوینی غزل 513
1. تو که بر خار تحمل نتوانی رفتن
قدمی راه توکل نتوانی رفتن
...
1. تو که بر خار تحمل نتوانی رفتن
قدمی راه توکل نتوانی رفتن
...
1. زیاده فیض توان از شکستگان بردن
که عطر گل شود افزون بوقت پژمردن
...
1. به این سامان چه ساز عیش دیگر میتوان کردن؟
که باید دستگردان خنده را از زعفران کردن!
...
1. بسکه بد باشد ز شوخی خنده بر یاران زدن
گل ببد خواه خود، از روی جفا نتوان زدن
...
1. کو بخت حرف پیش تو ای نازنین زدن؟
در اولین نفس، نفس واپسین زدن؟!
...
1. گر بسیر گلشن، آن حیرت فزا خواهد شدن
عندلیب از رنگ گل، پا در حنا خواهد شدن
...
1. قامتم گر این چنین از غم دو تا خواهد شدن
هم ز خود چون بید مجنونم، عصا خواهد شدن
...
1. با چراغ دل ازین ظلمت سرا باید شدن
شمع سان سر تا بپا چشم و عصا باید شدن
...
1. در دل میگشاید، چشم از اغیار پوشیدن
کلید قفل دل باشد، نگه بر خویش دزدیدن
...
1. به گوش آنکه بود بهرهور ز فهمیدن
صدای ریختن آبروست خندیدن
...
1. پیش چراغ فیض شب، از خواب دم مزن
وحشی است مرغ فرصت، مژگان بهم مزن
...
1. گر فلاطون زمانی، حرف دانستن مزن
نام خود را خط بطلان، از رگ گردن مزن
...