1 خرامان چون رود بیرون ز گلشن سرو دلجویش نگاه گریه آلودی بود هر شاخ تر، سویش
2 بچشم غیرت از دنبال او، وقت خرامیدن کم از تار نگاهی نیست، هر مویی ز گیسویش
3 قدح مینوشد آن وحشی غزال و، من ازین داغم که رنگ نشأه می میگذارد روی بر رویش
4 چه سان با غیر بینم، همنشینش، من که از غیرت کنم فریاد تا خیزد قیامت از سر کویش
1 ای خوشا عزلت، که گردیم از در دلها خلاص ما ز روی مردم و، مردم ز روی ما خلاص
2 هست تا دل با غم عالم سرو کارش، بجاست کشتی از رفتن نگردد هرگز از دریا خلاص
3 روی آسایش نمی بیند دل پر آرزو خانه زنبور، هرگز نیست از غوغا خلاص
4 میرسد از پی برات خط بنقد طاقتم تا زدست انداز زلفش، میکنم خود را خلاص
1 نبود دعا فلک سیر، الا بپای اخلاص این نخل کی کشد سر، جز در هوای اخلاص
2 در کشور سعادت، فرمانرواست بر نفس آن را که سایه افگند، بر سر همای اخلاص
3 هر سو ز بحر طاعت، صد موجه از غرض هاست نبود نجات ممکن، بی ناخدای اخلاص
4 در رسته جزا نیست، جا رشته قبولش؛ تا گوهر عمل را، نبود بهای اخلاص!
1 غیر از خدنگ مرگ، که آن راست جان غرض کس را نگشته است روا در جهان غرض
2 باور مکن میان دو همدم یگانگی چندانکه بر نخاسته است از میان غرض
3 تا حرف بی غرض نبود، نیست کارگر؛ باشد چو سنگ، بر دم تیغ زبان غرض
4 صورت برای معنی دل بسته است تن نبود بغیر آینه ز آیینه دان غرض
1 بر گردنم چنان شده محکم طناب قرض کز جا دگر نمیکندم اضطراب قرض
2 نظم سخن چگونه نپاشد ز یکدیگر تار نفس گسسته شد از پیچ و تاب قرض
3 زآن وا نمیشود بسخن چون صدف لبم کز سر گذشته چون عرق شرم، آب قرض
4 قرض از حساب رفت برون و، نمیدهم چیزی بقرض خواه، بغیر از حساب قرض
1 عاشقان را ره ندارد، در دل پر غم نشاط هست در خلوت سرای عشق نامحرم نشاط
2 خنده واری در جهان از خرمی نبود اثر بسکه نفرت میکند از مردم عالم نشاط
3 در نیاید یاد حق در سینه دل مردگان جا ندارد هیچگه در خانه ماتم نشاط
4 نیست یاری همچو غم، گر قدردان باشد کسی در جهان زین رو نمیباشد دمی بیغم نشاط
1 نیست ای دل محنت آباد جهان، جای نشاط ابله آن کو میکند در وی تمنای نشاط
2 جز گل آتش نچیند باغبان از شاخ خشک چند باشی آخر ان عمر جویای نشاط
3 شادکامیهای عالم، مایه ناکامی است گریه ها چون ابر میخیزد ز دریای نشاط
4 لاله غم، سرخ دارد روی باغ عیش را نیست غیر از نخل ماتم، گلشن آرای نشاط
1 به پنج روزه حیاتست اعتبار غلط نه یک غلط دو غلط، بلکه صد هزار غلط!
2 گذشت آنکه شکفتی دل از بهار و خزان بود دگر طمع آن ز روزگار غلط!
3 طلب مکن ز جوانان کمال پیران را که هست خواستن میوه از بهار غلط!
4 بدست باز فراغ و، بدشت صید عمل بود گذشتن ازین دشت، بی شکار غلط!
1 ای مستی شباب، ترا کرده باب وعظ برگ خزان برای تو باشد کتاب وعظ
2 ای آنکه برده غفلت دنیا ترا ز هوش بر روی دل چرا نفشانی گلاب وعظ؟!
3 چشمت ز خواب بیخبری وا نمیشود تا چهره حیات نشویی بآب وعظ
4 چون شد سواد موی تو روشن، میسر است آیینه بر گرفتن و، خواندن کتاب وعظ
1 باشد بحرف راست چو دایم بنای وعظ طبع کجت از آن نشود آشنای وعظ
2 از بس ترا دماغ پر از باد نخوتست در سر نگنجدت که نشینی به پای وعظ
3 حق هست با تو،نشنوی ار حرف حق ز من گوشت گرفته پنبه غفلت بجای وعظ
4 چشم دلت چو از پی زینت دود مدام در گوش جان بکش گهر پر بهای وعظ