1 شده است باب در ایام ما ز بس تلبیس کسی چه داند کاین آدمست و آن ابلیس؟!
2 ز کین عدو شکند گو دلم بسنگ جفا که هست چوب مکافات کرده ها در حیس
3 مجوی کام ز دونان، که نیست بی منت بگیری ار همه عبرت ز خواجگان خسیس
4 خوری ز خوان جهان، غصه چون لئیمان چند؟ نه در خور است که همکاسگی کنی با پیس!
1 تا به کی باشدت برای معاش با قضا جنگ و، با قدر پرخاش!
2 خط بطلان مکش بحرف رضا چین بر ابرو برای رزق مباش
3 سر نپیچد ز حرف خامه رقم بنده را با قضای حق، چه تلاش؟!
4 بر یقین تو نقطه های شکست سه گره بر جبین ز فکر معاش
1 درفشان گردد چو دانا، در سخن، خاموش باش ابر نیسان لب چو بگشاید، صدف سان گوش باش
2 بحر رحمت تا زهر موجی در آغوشت کشد زیر بار خلق، چون کشتی سراپا دوش باش
3 نیستی جز خار، اگر باشی ز سر تا پا زبان گل اگر خواهی که باشی، پای تا سرگوش باش
4 هست هر موی سفیدی برتو دندانی ز مرگ میخورد امروز یا فردا، سرت با هوش باش
1 زردرو چون خوشه، بهر روزی فردا مباش همچو گندم چین پیشانی ز سر تا پا مباش
2 پشت غیرت خم ز بار منت دونان مکن گو بنای تن به امداد عصا برپا مباش!
3 دیده از عالم بپوش و، روی دلگیری مبین آشنایی با خدا کن، یک نفس تنها مباش
4 هیچ درد بی دوا، چون صحبت ناجنس نیست تا توانی یک نفس با خویش در یک جا مباش
1 در گفتن عیب دگران بسته زبان باش از خوبی خود، عیب نمای دگران باش
2 خواهی که چو بادام نیفتی به دهنها تا هست بتن رگ، همه تن بند زبان باش
3 از نقش بد و نیک، نگهداری دل کن بر آینه خاطر خود آینه دان باش
4 از جاده منه پای برون در ره مقصود گر زآنکه بمنزل نرسی، سنگ نشان باش
1 چو ابر بر سرمردم تمام احسان باش معاش خلق جهان را تو میر سامان باش
2 چو گوهر، از گره کار هیچکس مگذر بحل آن، همه استادگی چو دندان باش
3 مخور ز سنگدلی، چون نمک بهر دل ریش بدرد هر که رسی، چاره جو درمان باش
4 کشند تا چو شکر تنگ عالمی ببرت بروی هر که گزیدت، چو پسته خندان باش
1 تسخیر ملک فقر کن و، پادشاه باش از دستبرد لشکر غم، در پناه باش!
2 تا چند مرده هوس خواب غفلتی برخیز زنده نفس صبحگاه باش
3 پیشت رهیست سخت و، تو در جامه خواب نرم برخیز و در تهیه اسباب راه باش
4 هرسو چه بلائی و خس پوش لذتیست ای دل تمام چشم و، سراپا نگاه باش
1 با خلق همنشین و، از ایشان رمیده باش مضمون دلنشین ز خاطره پریده باش
2 از خود چنان مرو، که دگر رو به پس کنی از چشم خویش همچو سرشک چکیده باش
3 غافل مشو ز دشمنی خویش، یک نفس بر فرق خود، همیشه چو تیغ کشیده باش
4 از تندی ستیزه دشمن متاب روی چون خون گرم بردم خنجر دویده باش
1 شمشاد چیست تا کند آن زلف شانه اش؟! آیینه کیست؟ تا تو نهی پا به خانه اش
2 آن رنگ دلفروز که من دیده ام ز تو هرکس تو را برد، فتد آتش بخانه اش
3 گر بگذری ز کشت، بآن خال عنبرین بیرون چو مور، میدود از خاک دانه اش
4 جز بخت من، کسی ز دیار تو برنگشت هر قاصدی که سوی تو کردم روانه اش
1 وقت نزاع، جان و دل از بهر غارتش ناخن بهمزند ز دو ابرو اشارتش
2 شاید که در لباس رسد از لبش بکام پنهان شده است معنی از آن در عبارتش
3 گردیده خاطرم چو قدمگاه یاد او غمها از آن کنند تلاش زیارتش
4 دل خانه شکسته ز بار وجود تست باشد خراب ساختن خود، عمارتش