تا کعبه با خیال تو همدوش از واعظ قزوینی غزل 466
1. تا کعبه با خیال تو همدوش رفته ام
این راه را تمام بآغوش رفته ام
1. تا کعبه با خیال تو همدوش رفته ام
این راه را تمام بآغوش رفته ام
1. از نهفتن، راز را رسوای عالم کرده ام
وز خموشی غیر را با خویش محرم کرده ام
1. گر شود صبح رخش، مجلس فروز خانه ام
شمع را خواهند بردن مرده از کاشانه ام
1. مژده باد ای دل، که اینک میرسد ماه صیام
دارد از حق بهر امید گنهکاران پیام
1. یارب ز چرک مال جهان بخش نفرتم
ز آلایش تعلق آن ده طهارتم
1. اگر عاصی، اگر مجرم، اگر بیدین، اگر مستم؛
به محشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟!
1. غبار آسا نسیمی چون وزد، در پای او افتم
که شاید یک نفس در دامن صحرای او افتم
1. ز شرح اشتیاق دوست، تا حرفی بیان کردم
سراپا خویشتن را چون قلم صرف زبان کردم
1. از ناز اگر نیایی، خود در خیال مردم
رحمت چرا نیاید، باری بحال مردم؟!
1. ز غصه جان نبری، بی حذر ازین مردم!
بمنزلی نرسی، بی سفر ازین مردم!
1. نهادم عینک و، ملک عدم را بی خفا دیدم
ازین روزن عجب بستانسرای دلگشا دیدم!
1. ز بس نومیدی، از امیدهای خویشتن دیدم
ز امیدی که هم در ناامیدی هست، نومیدم