کسی ز خلق نباشد، چو خسروان از واعظ قزوینی غزل 442
1. کسی ز خلق نباشد، چو خسروان قانع
که گشته اند بدنیا، ز ترک آن قانع؟!
...
1. کسی ز خلق نباشد، چو خسروان قانع
که گشته اند بدنیا، ز ترک آن قانع؟!
...
1. از هجوم داغ، در تن نیست دیگر جای داغ
مینهم چون فلس ماهی، داغ بر بالای داغ
...
1. روشنایی از شب وصل تو اندوزد چراغ
سوختن از آتش هجر تو آموزد چراغ
...
1. ماند ز تاب و تب بدل زار من چراغ
گویا که دیده است رخ یار من چراغ
...
1. انسان چه بود شرم و، درین نیست تکلف
رویی که در آن آب حیا نیست بر آن تف!
...
1. میتواند لعل او شد بامی کوثر طرف
فتنه مژگان شوخش، با صف محشر طرف
...
1. پیری آمد روشنی از چشم گریان رفت حیف!
اشک حسرت از قفایش تا بدامان رفت حیف!
...
1. عهد شباب رفت و، نشد هیچ کار حیف!
دست طلب نچید گلی زین بهار حیف!
...
1. خانه ها کرده است ویران در جهان بسیار برق
میزند زین غصه خود را بر در و دیوار برق
...
1. خواهد نمک خمیر وجودت ز شور عشق
نانیست این، که پخته شود در تنور عشق
...
1. غیر از می جنون، نرساند دماغ عشق
جز موی سر، فتیله نخواهد چراغ عشق
...
1. نبود این همه گشتن پی دنیا لایق
خرده جویی است نه از همت والا لایق
...