1 سنبل از تاب خم موی تو، درهم میشود غنچه از شرم گل روی تو، شبنم میشود
2 گشت داغم دلنشینتر، در هوای نو بهار ز آنکه بهتر مهر گیرد، صفحه، چون نم میشود
3 لطف میگردد به ما، تا میرسد بیداد تو زخم ما را آب شمشیر تو، مرهم میشود
4 از پی همدرد میگردد، دل بیتاب من؛ موم من گر شمع گردد، شمع ماتم میشود!
1 با صبوری کارهای مشکل آسان میشود درد چون با صبر معجون گشت، درمان میشود
2 میشود رحمت ز طینت چون برون کردی غرور؛ این بخار از خاک چون برخاست، باران میشود
3 یک سخن در هر مذاقی، میکند کار دگر از نسیمی گل پریشان، غنچه خندان میشود
4 میرود از دل هوس، چون عشق میگردد پدید شمع دزدد دم به خود، چون صبح تابان میشود
1 ای که پرچین جبههات، از حرف مردن میشود خانه از مرگ تو فردا، پر ز شیون میشود
2 ای که با نام کفن، خود را نسازی آشنا این قبا آخر تو را پیراهن تن میشود
3 طالع فیروز خواهی، مهربانی کن بخلق چرب نرمی بر چراغ بخت، روغن میشود
4 میکنی تا ساز برگ عیش، وقت رفتن است میرود تا واشود گل، وقت چیدن میشود
1 کارها در آب و خاک فقر وارون میشود سرو اگر کارند اینجا، بید مجنون میشود!
2 گر چنین از شوق پابوس تو میبالد به خود زلف آخر مصرع آن قد موزون میشود
3 گر خیال آن دهان از دل نیاید در نظر در میان دیده و دل، بر سرش خون میشود
4 هر نظر با دلبری باشد سرکار دلم بس که حسن ماه من، هر لحظه افزون میشود
1 تنها ز لفظ، شعر تو دلبر نمیشود از رنگ گل دماغ معطر نمیشود
2 ای گوهر یگانه، تو از بس یگانهای حرف رخ تو نیز مکرر نمیشود
3 عارف غمین نمیشود از کسر شأن خویش آیینه از شکست مکدر نمیشود!
4 هرگز کسی بقال نگردد ز اهل حال مفلس ز حرف مال، توانگر نمیشود!
1 از چشم تنگ مردم، چشمم عصا نخواهد از بیم زهر منت، دردم دوا نخواهد
2 با دست رنج خویشم، فارغ ز ریزش خلق جز آبروی بازو، دست آسیا نخواهد
3 از آنکه بهر زینت، داری بدستها چشم زینت بس آنکه دستت، رنگ از حنا نخواهد
4 دردسر تکلف بر سر ز کثرت آمد گر تن دهی به وحدت، نان شوربا نخواهد
1 عشق او جان خسته میخواهد از دو عالم گسسته میخواهد
2 هست چندانکه حسن غازه طلب عشق رنگ شکسته میخواهد
3 هوسش زان دو لب شکر خندیست دل مربای پسته میخواهد
4 پر مشو در بدر، که درگه دوست عاشق پا شکسته میخواهد
1 عجب دانم، از زخم بسمل برآید! خدنگی، که از شست قاتل برآید!
2 نگه جانب غیرم از دیده تر چو تیریست کز زخم مشکل برآید
3 چنان نیست باریک، راه خیالش که از عهده رفتن دل برآید
4 چنان تنگ بندد، به شوخی میان را که مطلب از آن شوخ، مشکل برآید
1 ز عکست آینه، چون آب در خروش آید ز چهره تو قدح، همچو می بجوش آید
2 ز شوق اینکه خرامی چو سرو در بازار گل از بهشت بدکان گل فروش آید
3 ز ناتوانی خویشم غمی که هست، اینست: که ناله ام نتواند ترا بگوش آید!
4 بود سلام وداعم یکی، که پیش تو کس چنان زخود نرود، کو دگر بهوش آید