یارب بفضل خویش، گناهان از واعظ قزوینی غزل 418
1. یارب بفضل خویش، گناهان ما ببخش
از تست جمله بخشش و، از ما خطا ببخش
1. یارب بفضل خویش، گناهان ما ببخش
از تست جمله بخشش و، از ما خطا ببخش
1. در زمین شوره هر دل که خواندی قابلش
این قدر تخم محبت کاشتی، کو حاصلش؟!
1. نگین خاتم دلهاست در دندانش
چکیده جگر خون ماست مرجانش
1. گهر بر خویشتن پیچد ز فکر عقد دندانش
صدف دندان فشارد بر جگر از رشک مرجانش
1. بهشت سفره درویش و، کاسه چو بینش
دروست مائده جنت، آش کشکینش
1. نشود عاشق از فغان خاموش
کار دریا بود همیشه خروش
1. پیری آمد، نه جوانیست دگر از ما خوش
چون گل شمع بود بر سر ما گل ناخوش
1. دل از خیال دوست، ندادم بفکر خویش
آغوش خاطری نگشادم بفکر خویش
1. پادشاه ملک فقرم، بهر حفظ شان خویش
از جهان بیگانگی را کرده ام دربان خویش
1. بود دنیا زنی، طول أملها زلف و گیسویش
بدل رنگ بنای طاق و منظر، چشم و ابرویش
1. خرامان چون رود بیرون ز گلشن سرو دلجویش
نگاه گریه آلودی بود هر شاخ تر، سویش
1. ای خوشا عزلت، که گردیم از در دلها خلاص
ما ز روی مردم و، مردم ز روی ما خلاص