نبود دعا فلک سیر، الا بپای از واعظ قزوینی غزل 430
1. نبود دعا فلک سیر، الا بپای اخلاص
این نخل کی کشد سر، جز در هوای اخلاص
...
1. نبود دعا فلک سیر، الا بپای اخلاص
این نخل کی کشد سر، جز در هوای اخلاص
...
1. غیر از خدنگ مرگ، که آن راست جان غرض
کس را نگشته است روا در جهان غرض
...
1. بر گردنم چنان شده محکم طناب قرض
کز جا دگر نمیکندم اضطراب قرض
...
1. عاشقان را ره ندارد، در دل پر غم نشاط
هست در خلوت سرای عشق نامحرم نشاط
...
1. نیست ای دل محنت آباد جهان، جای نشاط
ابله آن کو میکند در وی تمنای نشاط
...
1. به پنج روزه حیاتست اعتبار غلط
نه یک غلط دو غلط، بلکه صد هزار غلط!
...
1. ای مستی شباب، ترا کرده باب وعظ
برگ خزان برای تو باشد کتاب وعظ
...
1. باشد بحرف راست چو دایم بنای وعظ
طبع کجت از آن نشود آشنای وعظ
...
1. میکنند از پیریم با هم سر و سامان وداع
وقت شد، یعنی که باید کرد با یاران وداع
...
1. راه اگر خواهی به اقلیم فنا مانند شمع
طی کن اول خویش را سر تا به پا مانند شمع
...
1. نیافته است کسی لذتی ز خوان طمع
نگشته سیر کسی را شکم بنان طمع
...
1. غیر تلخی، طعم دیگر نیست در نان طمع
نانخورش از سرکه ابروست در خوان طمع
...