1 ز خوی تند، همان تندخو بجان آید که هم ز تندی خود سیل در فغان آید
2 همان قدر که ستم میکنی، ستم بینی بقدر زور کمان، زور بر کمان آید
3 ز چنگ خجلت مظلوم، چون رهد ظالم؟ اگر نه پای مکافات در میان آید؟!
4 ز بس کشیده ام از حرف تند، خجلت ها ترم از مصرع تندی که بر زبان آید!
1 خرد بگیر سر خود، که یار میآید جنون تهیه خود کن بهار میآید
2 بهار، دلبری از نو بهار من دارد که پا ز لاله و گل در نگار میآید
3 عجب مدار که گرداب گردباد شود کنون که کشتی ما بر کنار میآید
4 جز اینکه کس نگذارد وجودشان هرگز دگر ز مردم عالم چه کار میآید؟!
1 ره مقصود طی کردن، نه از تقصیر میآید رسیدن منزل دوریست، از شبگیر میآید
2 چنان با شورش دیوانگی آمیختم خود را که خونم در شهادت از رگ زنجیر میآید
3 مشو از وعده آن سروقامت ناامید ای دل که میآید قیامت عاقبت، گر دیر میآید
4 ز خود این بند بگسل، گر جنون کاملی داری که بوی عقل ای دیوانه از زنجیر میآید
1 خیر باشد، نگهش سخت بتک میآید زلفش آشوب جهانی بیدک میآید
2 در شکست صف غم، زلف چه کوتاهی کرد؟ که ز پی فوج خطش هم به کمک میآید
3 چه شتابست به تسخیر حصار دل ما؟ که سپاه خطش از راه نمک میآید!
1 دوستان، مژده که ماه رمضان میآید وقت آمرزش هر پیر و جوان میآید
2 میتوان کرد نثار قدمش جان عزیز که ز درگاه خداوند جهان میآید
3 سفره رحمتش افتاده و، این ماه شریف به خبر کردن ما بیخبران میآید
4 صیقلی از مه نو در کف روشنگر فیض به جلا دادن آیینه جان میآید
1 فریب عام، از هر رند بازاری نمیآید ز کس جز گوشهگیران، این میانداری نمیآید
2 چو قابیلند اخوان زمان، همراه تا کشتن ازین آدم نمایان، بیش ازین یاری نمیآید
3 برآرد سفله گر نامی، نگردد قدر او افزون که از در هم به نقش سکه دیناری نمیآید
4 چو وقت آید، نگردد کند تیغ مرگ از دولت که از بال هما دیگر سپرداری نمیآید
1 غم او ساخت دلم تنگ و، هم او بگشاید دانه از آب گره گشت و، ازو بگشاید
2 در خور حوصله خویش برد هرکس فیض طاقتی کو که نقاب از رخ او بگشاید؟
3 کشور فتح، مسخر ز شکست تو شود این دیاریست که با تیغ عدو بگشاید
4 دل، خوش از صبر به تنگ آمده، کو زور غمی که ز چاک دلم این بند رفو بگشاید؟!
1 تن نزار من، از چاکهای جامه نماید بدان طریق که مویی ز شق خامه نماید
2 نمانده آن قدر از من که آورد بنظر کس مرا بخلق مگر گاه گاه جامه نماید
3 از آن نمیکند آن دوست یاد ما، که نخواهد که چین جبهه بما از شکنج نامه نماید
4 درین زمانه شرافت بود بزینت ظاهر که گل بفرق کسان خار رنگ جامه نماید
1 هرگز بجهان کار کجان راست نیاید تیری که بود کج، بنشان راست نیاید
2 از فیض خموشی، بشنو مدح خموشی تعریف خموشی بزبان راست نیاید
3 بر مسند آسایش کونین نشستن با خسروی ملک جهان راست نیاید
4 بی همرهی دود دل خسته، دعایت چون ناوک بی پر، بنشان راست نیاید
1 عهد شباب بگذشت، وقت شتاب گردید نور نظر ز عینک، پا در رکاب گردید
2 دیگر چه گل توان چید از خویش وقت پیری؟ آب جوانی افتاد، گلشن خراب گردید!
3 چشمش اگر بروی بی آب و رویم افتد خواهد ز شرم عکسم، آیینه آب گردید
4 از شور این دل تنگ، ای مدعی حذر کن از جوشش تنوری عالم خراب گردید