1 بهار کرد جهان را ز کوه و صحرا سبز بهار من، بکن آخر تو نیز ما را سبز
2 همان به خاک تعلق، چو کار گرهیم اگر چه گشت چو تسبیح، دانه ما سبز
3 ز تلخ گویی پیران، دلت جوان گردد که دی بزهر هوا میکند جهان را سبز
4 چو خضر، ساخته آب حیات گریه مرا که هرکجا رسدم پای، گردد آنجا سبز
1 بر اهل ترک، نکرده است غم جفا هرگز گزند خار ندیده است پشت پا هرگز
2 چو روی آیینه است آن جهان و، این یک پشت؛ ز پشت آینه، ای دل مجو صفا هرگز!
3 بزیر چرخ، مکن ریشه أمل محکم که دانه سبز نگردد در آسیا هرگز
4 تهی ز نان تهی گشته تا که سفره ما نخورده ایم طعامی باشتها هرگز
1 دنی نانجاق ترقی ایلسه عالی مکان اولمز زمین توزاولسه باشی گوگه تیسه آسمان اولمز
2 چوق اصلاح ایسترانسان وجودی تاکه دیل بیلسونک قلم یو نولمینجه هر طرفدن، خوش بیان اولمز
3 گیول چاک اولمینجه بیتمز آنده معرفت تخمی سو کولمز تا زمین شخم ایله باغ و بوستان اولمز
4 سقشمز بو کیوللر عالمینده شوکت حسنی بنم دردم آننچون کیمیسه خاطر نشان اولمز
1 گر گلسه لطفدین گوزه، اول ماهپاره مز مشکل که گلمیه گوزه آخر ستاره مز
2 بس کیسه لر که تیکمیشدی جور تیغنه بیدرد بخیه قویمدی گوز آچه یاره مز
3 تا یمز فروغ جوهز مز تا وطنده یوق اولمز چراغ حقسمه قاشدین شراره مز
4 دویدوک که بو جهان نه مقام قرار دور آندم که دیر دیلر حرکت گاهواره مز
1 یار طفلست و،ره کوچه نجسته است هنوز از لبش خط سخن خوب نرسته است هنوز
2 نیست دندان که نمایان شده از لعل لبش هست طفل و، دهن از شیر نشسته است هنوز
3 صرصر آه جگر سوز دل از کف شده یی از رخش بند نقابی نگسسته است هنوز
4 نرسیده است بدامان لبش دست هوس چهره اش جز عرق شرم نشسته است هنوز
1 بس است خواب، دگر چشم من ز جا برخیز ز دست عمر شدت، عمر من بپا برخیز
2 گشاده درگه فیض حکیم خسته دلان توهم بجوی پی درد خود دوا، برخیز
3 ترا که بهر سفر، توشه پختن است ضرور نگشته تا که خموش آتش بقاء برخیز
4 رهت بخانه تاریک مرگ خواهد بود بده چراغ دل خویش را ضیا، برخیز
1 کاروان راه گمنامی نمیخواهد جرس دل تپیدن هرکجا باشد، نمی باید جرس
2 ذوق خاموشی، دل از کف دادگان دانند چیست از زبان زآن ور نمی افتد که دل دارد جرس
3 در طریق عشق از بیتابی ظاهر چه سود؟ از درون بر سینه خود سنگ میکوبد جرس
4 مانده یی از راه و، باکت نیست از آوارگی در رهست و، روز وشب بر خویش میلرزد جرس
1 باشد بکشت عمر تو برق فنا نفس هردم که سرزند نه بذکر خدا نفس
2 گردم زنی ز عشق، ز هستی ببند لب؛ در بحر غوطه ور نتوان گشت با نفس
3 دردم چنان گداخت، که نتوان شناختن کاین صورت منست در آیینه یا نفس
4 دیوار تن شکسته ز سیلاب زندگی زان دم بدم کناره گزیند زما نفس
1 موج دریای محنتی است نفس رگ ابر کدورتیست نفس
2 هر دم از زندگی که میگذرد در پیش آه حسرتیست نفس
3 اهل دل را ز بی بقائی عمر بر لب انگشت حسرتیست نفس
4 سرمه چشم عبرتیست نگاه دود آه ندامتیست نفس
1 گذشت زندگی و، شد ز دست کار افسوس نداد فرصت افسوس، صد هزار افسوس!
2 برفت عهد شباب و، همان علاقه بجاست نکرده بند ز خود پاره، شد بهار افسوس
3 گذشت عمر و، نکردیم طاعتی هرگز ز دست رفت کمند و، نشد شکار افسوس
4 دمی به کار نیامد ترا ز مدت عمر شکفت و ریخت چه گلها ز شاخسار افسوس