1 یارب بفضل خویش، گناهان ما ببخش از تست جمله بخشش و، از ما خطا ببخش
2 هر چند نیستم سزاوار بخششت ما را بروی شاه رسل، مصطفی ببخش
3 ما در طریق بندگیت، گر پیاده ایم ما را بشهسوار عرب مرتضی ببخش
4 جز سوختن اگر چه نباشد سزای ما اما بسوز سینه خیرالنسا ببخش
1 در زمین شوره هر دل که خواندی قابلش این قدر تخم محبت کاشتی، کو حاصلش؟!
2 نان خود در روز بازار قیامت پخته است چون تنور آنکس که بهر دیگران سوزد دلش
3 خانه آبادان سائل، خانه آبادان کند تشنه سیل است، در گاهی که نبود سائلش
4 چون جرس،گم کرده راهان گوش بر زنگ وی اند بر سر راه هدی، هر کس که میلرزد دلش
1 نگین خاتم دلهاست در دندانش چکیده جگر خون ماست مرجانش
2 کنند کسب جفا، عضو عضو او از هم نگاه کرده بابرو خمیده مژگانش
3 بخود همیشه کمانش کشیده میخواهم ز رشک اینکه مبادا رود بقربانش
4 از آن چو زلف سیاهش بخود می پیچم که دست طره چرا میرسد بدامانش؟!
1 گهر بر خویشتن پیچد ز فکر عقد دندانش صدف دندان فشارد بر جگر از رشک مرجانش
2 چه سان دل میتوان کندن، ز چشم سرمهسای او؟ که قامت میکشد رو بر قفا برگشته مژگانش!
3 ز گل گشت چمن آن شوخ هرگه بازمیگردد ز غیرت هر گلی دستیست پندارم بدامانش
4 چه سان هم عهد بینم با کسانش من که از غیرت نمیخواهم که باشد با درستی عهد و پیمانش
1 بهشت سفره درویش و، کاسه چو بینش دروست مائده جنت، آش کشکینش
2 بود فراغت دنیا و آخرت باغی که غیر دست تهی، نیست هیچ گلچینش
3 جهان زنی است بخون تو چشم کرده سیاه بغیر موج بلا نیست زلف پر چینش
4 شهی که دی بجهان سر فرو نیاوردی بجای پر، شده امروز سنگ ببالینش
1 نشود عاشق از فغان خاموش کار دریا بود همیشه خروش
2 سخن از عشق، پخته میگردد آب دایم خورد ز آتش جوش
3 کی شوی بزم شاه را قابل؟ نشوی تا ز اشک گوهر پوش
4 نتوانی گریختن زین تن بسکه تنگت کشیده در آغوش
1 پیری آمد، نه جوانیست دگر از ما خوش چون گل شمع بود بر سر ما گل ناخوش
2 وقت پیری نگه گرم بخوبان خنک است سیر گلشن نبود فصل دی و سرما خوش!
3 خوش فشانده است ز آلایش کثرت دامن چه عجب خاطر غمگین شود از صحرا خوش؟!
4 نیست دنیا، بجز از خانه پر مرداری چون در آن کرده تو پاکیزه طبیعت جاخوش؟!
1 دل از خیال دوست، ندادم بفکر خویش آغوش خاطری نگشادم بفکر خویش
2 از پایه بلند ز خود بیخبر شدن افتادم آن قدر که فتادم بفکر خویش
3 اخراج کرد غیرتم از شهر ننگ و نام تا رخصت خیال تو دادم بفکر خویش
4 تا ناخن خدنگ توام بود در نظر از دل چه عقده ها که گشادم، بفکر خویش
1 پادشاه ملک فقرم، بهر حفظ شان خویش از جهان بیگانگی را کرده ام دربان خویش
2 تا نگردد لحظه یی با خواب راحت آشنا دوختم مانند سوزن چشم بر مژگان خویش
3 دوست دانسته است قدر نعمت دیدار خود می شود در خانه آیینه هم مهمان خویش
4 ای توانگر نعمت دادن مدار از خود دریغ نیستی چون پنج روزی بیشتر مهمان خویش
1 بود دنیا زنی، طول أملها زلف و گیسویش بدل رنگ بنای طاق و منظر، چشم و ابرویش
2 ز فرزندان بیشرم زمانه غیر این ناید که تا آیند از پشت پدر، استند بر رویش
3 نبیند دیده اش روی گشایش در جهان هرگز کسی کز خوی بد دارد گره پیوسته ابرویش
4 در آن تا صورت احوال خود بیند بچشم دل بهر کس داده اند آیینه یی روشن ز زانویش