آثار واعظ قزوینی

صفحه 43 از 64
64 اثر از غزلیات در دیوان اشعار واعظ قزوینی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر غزلیات در دیوان اشعار واعظ قزوینی شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
صفحه قبلی

غزلیات در دیوان اشعار واعظ قزوینی

1 یارب بفضل خویش، گناهان ما ببخش از تست جمله بخشش و، از ما خطا ببخش

2 هر چند نیستم سزاوار بخششت ما را بروی شاه رسل، مصطفی ببخش

3 ما در طریق بندگیت، گر پیاده ایم ما را بشهسوار عرب مرتضی ببخش

4 جز سوختن اگر چه نباشد سزای ما اما بسوز سینه خیرالنسا ببخش

1 در زمین شوره هر دل که خواندی قابلش این قدر تخم محبت کاشتی، کو حاصلش؟!

2 نان خود در روز بازار قیامت پخته است چون تنور آنکس که بهر دیگران سوزد دلش

3 خانه آبادان سائل، خانه آبادان کند تشنه سیل است، در گاهی که نبود سائلش

4 چون جرس،گم کرده راهان گوش بر زنگ وی اند بر سر راه هدی، هر کس که میلرزد دلش

1 نگین خاتم دلهاست در دندانش چکیده جگر خون ماست مرجانش

2 کنند کسب جفا، عضو عضو او از هم نگاه کرده بابرو خمیده مژگانش

3 بخود همیشه کمانش کشیده میخواهم ز رشک اینکه مبادا رود بقربانش

4 از آن چو زلف سیاهش بخود می پیچم که دست طره چرا میرسد بدامانش؟!

1 گهر بر خویشتن پیچد ز فکر عقد دندانش صدف دندان فشارد بر جگر از رشک مرجانش

2 چه سان دل می‌توان کندن، ز چشم سرمه‌سای او؟ که قامت می‌کشد رو بر قفا برگشته مژگانش!

3 ز گل گشت چمن آن شوخ هرگه بازمی‌گردد ز غیرت هر گلی دستیست پندارم بدامانش

4 چه سان هم عهد بینم با کسانش من که از غیرت نمی‌خواهم که باشد با درستی عهد و پیمانش

1 بهشت سفره درویش و، کاسه چو بینش دروست مائده جنت، آش کشکینش

2 بود فراغت دنیا و آخرت باغی که غیر دست تهی، نیست هیچ گلچینش

3 جهان زنی است بخون تو چشم کرده سیاه بغیر موج بلا نیست زلف پر چینش

4 شهی که دی بجهان سر فرو نیاوردی بجای پر، شده امروز سنگ ببالینش

1 نشود عاشق از فغان خاموش کار دریا بود همیشه خروش

2 سخن از عشق، پخته میگردد آب دایم خورد ز آتش جوش

3 کی شوی بزم شاه را قابل؟ نشوی تا ز اشک گوهر پوش

4 نتوانی گریختن زین تن بسکه تنگت کشیده در آغوش

1 پیری آمد، نه جوانیست دگر از ما خوش چون گل شمع بود بر سر ما گل ناخوش

2 وقت پیری نگه گرم بخوبان خنک است سیر گلشن نبود فصل دی و سرما خوش!

3 خوش فشانده است ز آلایش کثرت دامن چه عجب خاطر غمگین شود از صحرا خوش؟!

4 نیست دنیا، بجز از خانه پر مرداری چون در آن کرده تو پاکیزه طبیعت جاخوش؟!

1 دل از خیال دوست، ندادم بفکر خویش آغوش خاطری نگشادم بفکر خویش

2 از پایه بلند ز خود بیخبر شدن افتادم آن قدر که فتادم بفکر خویش

3 اخراج کرد غیرتم از شهر ننگ و نام تا رخصت خیال تو دادم بفکر خویش

4 تا ناخن خدنگ توام بود در نظر از دل چه عقده ها که گشادم، بفکر خویش

1 پادشاه ملک فقرم، بهر حفظ شان خویش از جهان بیگانگی را کرده ام دربان خویش

2 تا نگردد لحظه یی با خواب راحت آشنا دوختم مانند سوزن چشم بر مژگان خویش

3 دوست دانسته است قدر نعمت دیدار خود می شود در خانه آیینه هم مهمان خویش

4 ای توانگر نعمت دادن مدار از خود دریغ نیستی چون پنج روزی بیشتر مهمان خویش

1 بود دنیا زنی، طول أملها زلف و گیسویش بدل رنگ بنای طاق و منظر، چشم و ابرویش

2 ز فرزندان بیشرم زمانه غیر این ناید که تا آیند از پشت پدر، استند بر رویش

3 نبیند دیده اش روی گشایش در جهان هرگز کسی کز خوی بد دارد گره پیوسته ابرویش

4 در آن تا صورت احوال خود بیند بچشم دل بهر کس داده اند آیینه یی روشن ز زانویش

آثار واعظ قزوینی

64 اثر از غزلیات در دیوان اشعار واعظ قزوینی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر غزلیات در دیوان اشعار واعظ قزوینی شعر مورد نظر پیدا کنید.
صفحه بعدی
صفحه قبلی