خود هم ز ظلم خانه خرابند از واعظ قزوینی غزل 501
1. خود هم ز ظلم خانه خرابند ظالمان
دیوار و در ندارد، از آن خانه کمان
...
1. خود هم ز ظلم خانه خرابند ظالمان
دیوار و در ندارد، از آن خانه کمان
...
1. درست نیست گشودن به خنده لب چندان
که خویش را شکند، پسته چون شود خندان
...
1. از ما گذشت عمر، بآیین مهوشان
گیسوی آه حسرت ما از قفا کشان
...
1. غم بود غم، شراب درویشان
دل بود دل، کباب درویشان
...
1. پا ز دولت نخورد، ترک سر درویشان
ره بحشمت ندهد، خاک در درویشان
...
1. برگ جوانیت ریخت، برگ نوای طفلان
تا چند پیر سازی، خود را برای طفلان؟
...
1. ریخت دندان و، گره در بند نان ما همچنان
رفت چشم از کارو، در خواب گران ما همچنان
...
1. در تنم گردید داغش دردمند استخوان
درد افتاده است در جسمم ببند استخوان
...
1. پیش لطفش میتوان با روسیاهی ساختن
لیک رو نتوان ز شرم بی گناهی ساختن
...
1. برگ ریزانست، رنگ از روی پیران ریختن
گریه حسرت بود بر عمر، دندان ریختن
...
1. از کمی پیوسته باید بیشی خود خواستن
میفزاید روشنایی شمع را از کاستن
...
1. پهلوانی نیست سنگی یا گلی برداشتن
پهلوانی چیست؟ باری از دلی برداشتن!
...