1 میکنند از پیریم با هم سر و سامان وداع وقت شد، یعنی که باید کرد با یاران وداع
2 گوهر دندان نباشد، کز دهن ریزد مرا اشک بارد تن، همانا، میکند با جان وداع
3 خانه چشمم، ز بر هم خوردگی ماتم سراست میکند نور نگه با دیده گریان وداع
4 نیست از پیری مرا این درد در هر استخوان میکنند از روی درد امروز همراهان وداع
1 راه اگر خواهی به اقلیم فنا مانند شمع طی کن اول خویش را سر تا به پا مانند شمع
2 رو به سوی آسمان نیستی قد میکشد نخل بی برگ و بهار عمر ما مانند شمع
3 از درون تا چند باشی رشته تاب آرزو وز برون تردامن از اشک ریا مانند شمع؟!
4 سایه بال همای تیره روزی، صبح ماست شام می آید برون خورشید ما مانند شمع
1 نیافته است کسی لذتی ز خوان طمع نگشته سیر کسی را شکم بنان طمع
2 همیشه بهر پریدن ز ناکسان دنی مساز تیغ زبان تیز بافسان طمع
3 برای اینکه کنی صید مطلب دوری برشته های سخن زه مکن کمان طمع
4 توان بقصر شرف شد چو با کمند دعا مرو بچاه دنائت بریسمان طمع
1 غیر تلخی، طعم دیگر نیست در نان طمع نانخورش از سرکه ابروست در خوان طمع
2 ای که خواهی سازی آباد از گرفتن خویش را خانه های اعتباراتست، ویران طمع
3 طبع طامع را نباشد از گدایی چاره یی جز کف در یوزه نبود کاسه خوان طمع
4 بسکه بوی چرب و نرمی ناید از احسان خلق نانشان نبود ز خشکی باب دندان طمع
1 کسی ز خلق نباشد، چو خسروان قانع که گشته اند بدنیا، ز ترک آن قانع؟!
2 زدست طعنه مجنون، چه سان رهد عقل؟! که شد بسقف گل، از سقف آسمان قانع
3 خورد بنانخورش عزت قناعت نان کسی که گشته ز دنیا به نیم نان قانع
4 بصدر خانه ء دلها همیشه جا دارد شود ز صدر کسی گر بآستان قانع
1 از هجوم داغ، در تن نیست دیگر جای داغ مینهم چون فلس ماهی، داغ بر بالای داغ
2 آمد و رفت خیال دوست را، نتوان نهفت نقش پای یاد جانان است در دل جای داغ
3 اشک خونین گرددش در چشم، از سرگرمیم بر سر شوریده ام شبها رسد چون پای داغ
4 کوچه آمد شد درد است، در دل زخم تیر؛ ناخن سر پنجه عشق است، در تن جای داغ!
1 روشنایی از شب وصل تو اندوزد چراغ سوختن از آتش هجر تو آموزد چراغ
2 گر چراغ چهره ها از غازه میگیرد فروغ غازه از گلگونی رنگ تو افروزد چراغ
3 نام رویش گر برم، تا شام کاهد آفتاب ور ز رنگش دم زنم، تا صبحدم سوزد چراغ
4 خودنمایی حسن را، در پرده کردن خوشتر است جامه از فانوس از آن بر خویشتن دوزد چراغ!
1 ماند ز تاب و تب بدل زار من چراغ گویا که دیده است رخ یار من چراغ
2 افتد ز پای، بسکه خراب فتادن است گر افگند فروغ بدیوار من چراغ
3 آید چو او ببزم، نماند ز من اثر ز آن رو که ظلمتم من و، دلدار من چراغ
4 هرشب بود ز گریه خونبار و اضطراب همچشم من پیاله و، همکار من چراغ
1 انسان چه بود شرم و، درین نیست تکلف رویی که در آن آب حیا نیست بر آن تف!
2 از مال جهان، خواجه بیچاره چه دارد در دست تصرف بجز از نام تصرف؟!
3 پیران زمان جمله مرید خور و خوابند جز دعویشان نیست در انبان تصوف
4 ز اسباب تکلف بمیان خواجه چه آرد به زین که نیارد بمیان پای تکلف؟!
1 میتواند لعل او شد بامی کوثر طرف فتنه مژگان شوخش، با صف محشر طرف
2 صحبت اوراق گل با هم دو روزی بیش نیست الفت نازک مزاجان زود گردد بر طرف
3 منعم و درویش، همدوشند در دیوان عدل در ترازو سنگ بی قیمت بود با زر طرف
4 پایمال برق گردد، خرمنی کز منع بخل چون زر گل نیست آن را دامنی از هر طرف!