گشت چو معمار فیض، بانی از واعظ قزوینی غزل 525
1. گشت چو معمار فیض، بانی بنیان حسن
بست ز مژگان کج، طره بر ایوان حسن
...
1. گشت چو معمار فیض، بانی بنیان حسن
بست ز مژگان کج، طره بر ایوان حسن
...
1. ز شمع فیض تاریکی است، قانع را سرا روشن
چراغ دولت است از سایه بال هما روشن
...
1. شمع بینش که مرا بود جهان ز آن روشن
مشکل اکنون کندم تا سر مژگان روشن
...
1. خویش را آزاد خواهی، صید دام دوست کن
از غم عالم بخر خود را، غلام دوست کن
...
1. یا رب از خواب گران غفلتم بیدار کن
با هوای کوی خود زین مستیم هشیار کن
...
1. دیده چون شبنم، برین گلزار عبرت باز کن
گریه بر انجام کار خویشتن آغاز کن
...
1. بر در حق جز خضوع و عجز استدعا مکن
بندگی جز خاکساری نیست، استغنا مکن
...
1. پشت دست از حسرت دینار با دندان مکن
دل بکن از جیفه دنیا، و چندین جا مکن
...
1. بهار آمد، که جوشد ز آتش دل باز خون من
گل رعنا شود، چسبانده مشق جنون من
...
1. ای گل، تو بی علاقه به دنیا شدی و من
زین رو درین چمن تو همین واشدی و من
...
1. چون زبان در گفتگو، بیجا ز کام آید برون
هست شمشیری که در بزم از نیام آید برون
...
1. که تواند شدن از بزم تو طناز برون؟
تا تو در خاطر مایی نرود راز برون
...