1 آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
2 نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
3 عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
4 نازنینا ما به ناز توجوانی دادهایم دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
1 صبا به شوق در ایوان شهریار آمد که خیز و سر به در از دخمه کن بهار آمد
2 ز زلف زرکش خورشید بند سیم سه تار که پرده های شب تیره تار و مار آمد
3 به شهر چند نشینی شکستهدل برخیز که باغ و بیشه شمران شکوفهزار آمد
4 به سان دختر چادرنشین صحرایی عروس لاله به دامان کوهسار آمد
1 ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت وی جام بلورین که خورد باده نابت
2 خواهم همه شب خلق به نالیدن شبگیر از خواب برآرم که نبینند به خوابت
3 ای شمع که با شعله دل غرقه به اشکی یارب تو چه آتش که بشویند به آبت
4 ای کاخ همایون که در اقلیم عقابی یارب نفتد ولوله وای غرابت
1 لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند دلم در بیقراری چشمه مهتاب را ماند
2 گهی کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو به شبهای دل تاریک من مهتاب را ماند
3 خزان خواهیم شد ساقی کنون مستی غنیمت دان که لاله ساغر و شبنم شراب ناب را ماند
4 بتا گنجینه حسن و جوانی را وفایی نیست وفای بی مروت گوهر نایاب را ماند
1 شبست و چشم من و شمع اشکبارانند مگر به ماتم پروانه سوگوارانند
2 چه می کند بدو چشم شب فراق تو ماه که این ستاره شماران ستاره بارانند
3 مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد در این بهار که بر سبزه میگسارانند
4 به رنگ لعل تو ای گل پیاله های شراب چو لاله بر لب نوشین جویبارانند
1 ماهم که هاله ای به رخ از دود آهش است دائم گرفته چون دل من روی ماهش است
2 دیگر نگاه وصف بهاری نمی کند شرح خزان دل به زبان نگاهش است
3 دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او آورده سر به گوش من و عذرخواهش است
4 بگریخته است از لب لعلش شکفتگی دائم گرفتگی است که بر روی ماهش است
1 شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود عقلی درید پرده که دیوانه تو بود
2 خم فلک که چون مه و مهرش پیاله هاست خود جرعه نوش گردش پیمانه تو بود
3 پیرخرد که منع جوانان کند ز می تابود خود سبو کش میخانه تو بود
4 خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر ته سفره خوار ریزش انبانه تو بود
1 روشنانی که به تاریکی شب گردانند شمع در پرده و پروانه سر گردانند
2 خود بده درس محبت که ادیبان خرد همه در مکتب توحید تو شاگردانند
3 تو به دل هستی و این قوم به گل می جویند تو به جانستی و این جمع جهانگردانند
4 عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند
1 گربه پیرانه سرم بخت جوانی به سر آید از در آشتیم آن مه بی مهر درآید
2 آمد از تاب و تبم جان به لب ای کاش که جانان با دم عیسویم ایندم آخر به سر آید
3 خوابم آشفت و چنان بود که با شاهد مهتاب به تماشای من از روزنه کلبه درآید
4 دلکش آن چهره که چون لاله بر افروخته از شرم بار دیگر به سراغ من خونین جگر آید
1 کاش پیوسته گل و سبزه و صحرا باشد گلرخان را سر گلگشت و تماشا باشد
2 زلف دوشیزه گل باشد و غماز نسیم بلبل شیفته شوریده و شیدا باشد
3 سر به صحرا نهد آشفته تر از باد بهار هر که با آن سر زلفش سر سودا باشد
4 رستخیز چمن و شاهد و ساقی مخمور چنگ و نی باشد و می باشد و مینا باشد