1 عقل از دیوانگی ارشاد می باید گرفت بی تکلف مشربی را یاد می باید گرفت
2 قاتلی دارد که نامش را نمی داند هنوز بیدماغی از دل ما یاد می باید گرفت
1 سرنوشتم چون تمنا چین ابرویی بس است بازگشتم چون تماشا با گل رویی بس است
2 در محبت دل به حرف آشنایی بسته ایم حلقه زنجیر ما دیوانگان هویی بس است
1 ضعف بازوی من کمان من است دل جان سخت من نشان من است
2 می خورد خون دل ولی شب و روز قسم ته دلیش جان من است؟
1 زبان ساختگیهای خاص و عامم نیست غنیمت است که یک ربط در کلامم نیست
1 یاد روی تو نور چشم من است آب آیینه آتش چمن است
1 جام لاله پر می شد وقت بادهنوشیهاست میپرست را امروز باغ دلگشا صحراست
2 وقت میخوری دیدم گرمیی ز چشم او رند لاابالی را یار گرمخون صهباست
1 مست می آمد و آیینه به دست مژه دارد گل خورشید پرست
2 شوخی مشرب خود را نازم هر گه از دام تمنای تو جست؟
3 مرد در عالم معنی هم مرد چقدر توبه ناکرده شکست
1 هر کس از خیال نگاه تو دور نیست گر حور آیدش به نظر بی قصور نیست
2 داد دل از نهفتن رازی توان گرفت در کار عشق ناله و آهی ضرور نیست
1 با تماشای تو سیر گل و گلشن ستم است تا توان رفت به قربان تو مردن ستم است
2 بر دل ما که ز خونگرمی یاران شکند آتش افروختن کینه دشمن ستم است
1 بیاض ساده دیوانگی کتاب من است دل شکسته من ساغر شراب من است
2 نه خوب دانم و نی زشت اینقدر دانم که هر چه هست به غیر از من انتخاب من است