ببالد دیده حیرانی پناه از اسیر شهرستانی غزل 109
1. ببالد دیده حیرانی پناه است
بنازد دل محبت دستگاه است
...
1. ببالد دیده حیرانی پناه است
بنازد دل محبت دستگاه است
...
1. سرو دلجوی قیامت اعتدالی داشته است
باده لعل لب شیرین خیالی داشته است؟
...
1. تا دلت مایل شکار صید صحرا گشته است
سبزگردیدن به کام دانه ما گشته است
...
1. بس که در بزمش نگه سرمشق حیرت گشته است
راز دل ممنون تأثیر محبت گشته است
...
1. مژگان او به دام نگاهم گرفته است
هرجا که می روم سر راهم گرفته است
...
1. بس که مژگان کجت عربده ناک افتاده است
هرکجا می نگرم سینه چاک افتاده است
...
1. تا همتم به راه طلب پا نهاده است
پا بر سر هزار تمنا نهاده است
...
1. چون غبارم جلوه بیباکی از جا برده است
خاکساری بین که کارم را چه بالا برده است
...
1. سرگشتگی نشستنم از یاد برده است
بیهوده گردیم گرو از یاد برده است
...
1. دل با خیال لعل تو پیوند کرده است
در جام زهر چاشنی قند کرده است
...
1. گرد جولان تو چشمم را بهاری کرده است
اشک رنگینم جهان را لاله زاری کرده است
...
1. شوخی دیوانه آب از شبنم گل خورده است
سبزه اش تاب از نسیم جعد سنبل خورده است
...