1 ز سیر قدر بهار و خزان شود پیدا ز خار و گل هنر باغبان شود پیدا
2 کسی که زهر نخورده است شهد نشناسد ز دشمنان مزه دوستان شود پیدا
1 افسون غم ز خاطر من می توان گرفت راه شکفتگی به چمن می توان گرفت
2 در گلشنی گداخته خاموشیت مرا کز غنچه هم گلاب سخن می توان گرفت
3 دارد شهید زندگیم بی تو آسمان خون مرا ز کشتن من می توان گرفت
1 در شب آدینه بزم حال می باید گرفت صبح شنبه جام مالامال می باید گرفت
2 نوبهاری می رسد خوش جلوه چون طاوس مست می پرستان عید استقبال می باید گرفت
3 گه برای دوستان گه از برای دشمنان گه برای دوستان گه از برای دشمنان
1 دل از خواری ببالد عزتش هست خریداری ندارد قیمتش هست
2 کف خاکی کزان فرسوده تر نیست سرشت ذره کی در طینتش هست
1 خاکساری بزم عیش خاطر آگاه ماست چون گهر گرد یتیمی خاک بازیگاه ماست
2 نیست از گرد خودی در کاروان ما اسیر هر که دور افتاده است از خویشتن همراه ماست
1 گرد جولان تو چشمم را بهاری کرده است اشک رنگینم جهان را لاله زاری کرده است
2 دانه خورشید پنهان می کند در دام ابر باز صیاد هوا فکر شکاری کرده است
1 نسیم بی نیازی کرد تا روشن چراغم را هوای ناامیدی برد از سر کشت باغم را
2 ز گلشن می برد بی اختیارم دشت پیمایی پریشان کرد زلف سایه سروی دماغم را
1 چون دل ز وصل تو مایوس می کند مهتاب چراغ نذر زمین بوس می کند مهتاب
2 شب فراق ز تر خنده های ابرم سوخت به تیره روزیم افسوس می کند مهتاب
1 جنون که کرد به دیوانگی مثل ما را گل همیشه بهار است در بغل ما را
2 کسی که در پی نیکی است بد نمی بیند نمانده با دگری غیر خود جدل ما را
3 همین بس است که در خاطر جفا باشیم چه شد که چشم تو کم می کند محل ما را
1 خسته جور تو با ناله و افغان ننشست بسته زلف تو یک لحظه پریشان ننشست
2 غنچه بی یاد لبت بر رخ بلبل نشکفت لاله بی داغ وفایت به گلستان ننشست