1 چو نقد هستی ما سکه وجود گرفت نمود روی دلی عشق و هر چه بود گرفت
2 خیال طاقت نادیده را به غارت داد که بود اینکه ز ما هر چه هم نبود گرفت
1 تا دلت مایل شکار صید صحرا گشته است سبزگردیدن به کام دانه ما گشته است
2 گوهر شاداب دارد چشم خواب آلوده ای گه لب ساقی وگاهی موج صهبا گشته است
1 جنون دانسته گستاخ تماشا میکند ما را که میداند حجاب عشق رسوا میکند ما را
2 به ذوق بیخودی با بوی گل برگ سفر داریم نیاید گر بهار از پی که پیدا میکند ما را
3 اگر دل زیر بار غم نباشد بیم رسوایی است سبکروحی خجل از کوه و صحرا میکند ما را
1 کرده ای لبریز می جام مرا کرده ای لبریز می جام مرا
2 می رود از خاطرت بی اختیار گر نویسی بر زبان نام مرا
1 ز چشم پاکدلان معنی حیا پیداست تپیدن دل عاشق ز نقش پا پیداست
2 به خون خویش گواهی دهد گرفتاری سیاه دستی صیاد از حنا پیداست
1 چون غبارم جلوه بیباکی از جا برده است خاکساری بین که کارم را چه بالا برده است
2 نیست در دستم عنان اختیاری همچو موج گریه ام گاهی به صحرا گه به دریا برده است
3 هرزه گردی کی غبار از خاطر ما می برد عشق با رندان دل ما را به صحرا برده است
1 زمین که گنج روان گفته خاک راه تو را به حشر پس ندهد کشته نگاه تو را
2 خلد به دیده محشر خدنگ بیداری به خواب بیند اگر شور صیدگاه تو را
3 فریب چرب زبانان نوید وصل دهد هلاک پرسش مژگان عذر خواه تو را
1 هر طرف فتنه ای از گرد سواری برخاست مژده ای دیده که از دور غباری برخاست
2 تو به خونریزی و ما از پی تسلیم شدن هر که را دست و دلی بود به کاری برخاست
1 گشته سودای غمش هم درد و هم درمان مرا می تراود آب خضر از آتش پنهان مرا
2 ساخت اول حلقه زنجیرم از چشم غزال چون به صحرا برد سودای تو از زندان مرا
3 زد فلک از اخترم بر سر گل سرگشتگی بسکه دید از گردش چشم تو سرگردان مرا
1 کرده ام از غیر خیال دوست خالی سینه را از غبار آرزو شستم دل بی کینه را
2 آسمان را دل ز رشک عشرتم خالی نشد تا نزد بر شیشه ام سنگ شب آدینه را