عشق او شمع خوشی از شاه نعمتالله ولی غزل 1384
1. عشق او شمع خوشی افروخته
جان من پروانهٔ پر سوخته
...
1. عشق او شمع خوشی افروخته
جان من پروانهٔ پر سوخته
...
1. خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
در دیدهٔ سرمست نظر کن که پدیده
...
1. نور رویش پرتوی بر ماهتاب انداخته
جعد زلفش سایبان بر آفتاب انداخته
...
1. نور رویش دیدهٔ مردم منور ساخته
صورت خود را به لطف خود مصور ساخته
...
1. پادشاهی با گدائی ساخته
سایه ای بر فرق ما انداخته
...
1. عشق او خوش آتشی افروخته
غیرت او غیر او را سوخته
...
1. بر همه ذرات عالم آفتابی تافته
بینم و هر ذره ای از وی نصیبی یافته
...
1. عقل در کوی عشق سرگشته
چون گدائیست در به در گشته
...
1. عمریست تا دل من با بیدلان نشسته
خوش گوشه ای گرفته در کنج جان نشسته
...
1. نقش خیال رویش برآب دیده بسته
آن نور چشم مردم در آب خوش نشسته
...
1. تا ببیند روی خود در آینه
کرده پیدا خواب و درخور آینه
...
1. آفتابی تافته بر آینه
می نماید روی او هر آینه
...