خواهم امروز عتابی از ابراهیم شاهدی دده غزل 85
1. خواهم امروز عتابی بکنم با دل خویش
کز چه رو سعی کند در غم بی حاصل خویش
...
1. خواهم امروز عتابی بکنم با دل خویش
کز چه رو سعی کند در غم بی حاصل خویش
...
1. مرغ دل راست عزم مسکن خویش
خاطرش می کشد به گلشن خویش
...
1. مرا خوش است به درد خود و جراحت خویش
رو ای طبیب رها کن مرا به لذت خویش
...
1. با نی شکر بگو که ننازد به قند خویش
گر بایدش لب تو بر آید ز بند خویش
...
1. به فکر سر دهانت چو غنچهام دل تنگ
گشاد کار بجویم از آن لب گل رنگ
...
1. دل ز کار و بار عالم سر به سر برکندهام
میکشم بار غمت از جان و دل تا زندهام
...
1. بی تو به گلشنم نکشد دل به باغ هم
با تو به درد خوش بردم دل به داغ هم
...
1. بی گل روی تو نبود میل سوی گلشنم
بی لبت هم جان شیرین را نمی خواهد تنم
...
1. خونم از مستی طریق عقل را گم میکنم
میکشم خون صراحی روی در خم میکنم
...
1. بر خاک رهت ما سر تسلیم نهادیم
در عشق قدم از ره تعلیم نهادیم
...
1. چو روز فرقت آن مه وداع دل کردم
نماند صبرم و جان هم ز پی گسل کردم
...
1. آن جان من و روان مردم
خون کرد روان ز جان مردم
...