1 کدام سینه که مجروح و دل فگار تو نیست کدام دل که به هر گوشه بی قرار تو نیست
2 بیادگار تو در دل خدنگ هاست مرا کشم ز سینه خدنگی که یادگار تو نیست
3 زدیده سیل دمادم به رخ فشانم از آن که شویم آن اثری را که از غبار تو نیست
4 خبر ز جوهر جان کس نمیدهد لیکن بنزد ما بجز آن لعل آبدار تو نیست
1 درد تو جان من به جز این تن نمیکشد این بخیه غیر رشته و سوزن نمیکشد
2 دل را اگر چه نزد رقیبان بود دوا سازد به درد و منت دشمن نمیکشد
3 بیسرو قد و سبزه خط و گل رخت دل سوی باغ روضهٔ رضوان نمیکشد
4 روی تو آفتاب و به هرجا کشید تیغ من سوختم ز حسرت و بر من نمیکشد
1 دل را چو نیست جز غم تو همدمی دگر بادا فزون بهر غم از آن در غمی دگر
2 تیغت کجاست کین نفسی کو ز عمر ماند با او به شوق او برآرم دمی دگر
3 زاهد مخوان به سوی بهشتم که کوی دوست این بقعهام به است ز صد عالمی دگر
4 درد مرا به غیر وصالش چو چاره نیست ضایع مکن طبیب تو هم مرهمی دگر
1 چو عقد سنبل تو عقده بر جبین انداخت چه عقده ها که از او در دل حزین انداخت
2 شد از محبت تو خاک سجده گاه ملک چو سرو قامت تو سایه بر زمین انداخت
3 رخ تو گاه بگویند ماه و گه خورشید مرا به مهر رخت شوق آن و این انداخت
4 ببرد دانش و هوش و خرد ز من زلفت کنون کرشمه چشمت نظر برین انداخت
1 پر کن بدور لعل نگارم پیاله را تا بشکنیم توبه هفتاد ساله را
2 گشتند منفعل گل و سنبل به رنگ و بوی تا برفکند ماه من از گل کلاله را
3 دوران دون ببین که چو خواهیم جرعهای پر میکند ز خون جگر جام لاله را
4 غیر از صبا چو نامه بری نیست سوی دوست من هم دهم به باد هوا این رساله را
1 خوشا دلی که به مهر وی و نشانه اوست خوشا سری که سرانجامش آستانه اوست
2 به کشتنم ز چه رو دم به دم بهانه کند چو کشتنم به حقیقت در آن بهانه اوست
3 ترا چه زانکه دل از درد و داغ او پرشد چو درد و داغ هم از او و خانه خانه اوست
4 چو لاله داغ وی از دل برون نخواهم کرد که سر ز خاک چو بر دارم آن نشانه اوست
1 ای خاک درت سجدهگه جمله جبینها زنار دو گیسوی تو سرفتنه دینها
2 عشاق تو را طاقت جور و ستمت نیست گشتند همه خاک درت بگذر از اینها
3 با عاشق خود جور و جفا کمتر از این کن زیرا که ز خوبان نبود خوب چنینها
4 بر تربت عشاق گذر کن که برآیند جانها به تماشای تو از زیر زمینها
1 چو بر دل لشکر دل از کمین ریخت قرار و صبر و هوش از عقل و دین ریخت
2 چو دیدم غمزهاش فتان دین است بگفتم خون خلقی بر زمین ریخت
3 چو بر گلبرگ تر زد حلقه سنبل غبار مشک را بر یاسمین ریخت
4 ز لعلش آب حیوان زندگی یافت چو از کوثر درون ماء معین ریخت
1 خطت را بدایت به غایت خوش است تماشای آن بی نهایت خوش است
2 به تیری دل بی نوا را بساز که از پادشاهان عنایت خوش است
3 ز زلف حبیب و ز جور رقیب به اصحاب شکر و شکایت خوش است
4 مکن واعظا شرح جز وصف عشق که با عاشقان این حکایت خوش است
1 میکشد روی دلم هر دم به مهروی دگر چون کنم با یک دلی هر گوشه دلجوی دگر
2 عهد کردم با خدای خود که جز ابروی دوست سجده گاه خود نسازم طاق ابروی دگر
3 شد مشام جان معطر از شمیم روی دوست ای صبا بهر خدا از طرهاش بوی دگر
4 یک سر مو از دهانش چونکه معلومم نشد با میانش هم خیالی بستم از موی دگر