1 خوش بود که تیرش به دل ما گذری داشت وان چشم هم از غمزه به سویش نظری داشت
2 آورد صبا وقت سحر مژده دیدار گویا که دعای سحر ما اثری داشت
3 بگریست بر احوال درونم همه شب شمع او هم مگر از سوز دل من خبری داشت
4 سر در قدم پیر خرابات نهادیم زان رو که ره خلو تیان درد سری داشت
1 اگر نه زلف تو میبرد در پناه مرا فریب چشم تو میکشت بی گناه مرا
2 چه فتنه ها که بر انگیخت خال هندویت برآتش رخ تو سوخت آن سیاه مرا
3 گواه سوز درون اشک و چهره زرد است بود بدرد تو زین گونه صد گواه مرا
4 بگفتم از ره رندی روم به راه صلاح چه چاره عشوه ساقی برد ز راه مرا
1 هر چه آن سرو ناز می گوید شرح عمر دراز می گوید
2 پیش نازش دل شکسته ما روز و شب از نیاز می گوید
3 چون حدیث از دهان او گذرد دل سخن را به راز می گوید
4 حال خود را به شمع پروانه بس بسوز و گداز می گوید
1 خواهم که با تو قصه خود در میان نهم چون بینمت ز شوق گره بر زبان نهم
2 بر لوح جان نماند گمان و خیال و وهم از بس که داغ درد تو بر لوح جان نهم
3 دارم هوای آنکه شوم خاک پای تو من کز شرف قدم به سر فرقدان نهم
4 نقش دهان تنگ تو چون آیدم به دل مهر نگین ختم سلیمان بدان نهم
1 تیرت ار پیکان خونین از جگر بیرون برد جان شیرین تیره رخت از هر گذر بیرون برد
2 با خیالت جان من در تن بسی دل خوش بود لیک ترسم سیل اشکش از نظر بیرون برد
3 می پزم سودای زهد و توبه و آمد بهار کو می صافی که این سودا ز سر بیرون برد
4 پرخطر راهست راه عشق و ما بی زاد و آب سیل اشک ما مگر هم زین خطر بیرون برد
1 مرا دلیست که در وی بجز محبت نیست ز عشق حاصل او غیر درد و محنت نیست
2 مکن ملامتم ای شیخ از طریقه عشق که راه عشق برون از ره طریقت نیست
3 مکن تردد بیهوده در نصیحت ما که گوش اهل جنون قابل نصیحت نیست
4 تو زاهدی و منم باده نوش و منت چیست؟ برو برو که بدین کار جای منت نیست
1 ترک من دیگر به غوغا میرود تا کدامین دل به یغما میرود
2 ای بسا دل را که زلفش میکشد در رکاب او به هرجا میرود
3 هالهای بر دور ماه از خط کشید بس که گردش دود دلها میرود
4 گرچه بالایش بلای جان بود کار ما از وی به بالا میرود
1 چون دلبران ز زلف سیه تاب میدهند دل را نشان ز صورت قلّاب میدهند
2 پیکان به آتش دل من سرخ میکنند چون سرخ شد به خون جگر آب میدهند
3 گویند روی خویش نماییم بتان به خواب ما را بدین بهانه چه خوش خواب میدهند
4 آن خالهای سوخته از تابش رخت بر آتش دو گونهٔ مرا تاب میدهند
1 یار بر من دود دلها میکشد لشکری از فتنه بر ما میکشد
2 کرده است از زلف بس قلابها تا دل خلقی به هرجا میکشد
3 نوش دارویی ز لعلش خواست دل زانکه زلف او به سودا میکشد
4 ای بسا سرها که سازد پایمال طرهٔ مشکین که در پا میکشد
1 جانا ز دل خدنگ جفا را تو باز دار بر روی عاشقان در الطاف باز دار
2 امشب خیال آن شه خوبان ندیم ماست ای دل در سرور رقیبان فراز دار
3 چون شمع پیش روی تو کردم وجود خویش یک ره نظر به سوی دل جان گداز دار
4 تا چند صوفیا ز هیاهوی بی اصول یک چند نیز گوش به قانون ساز دار