1 زلف و رخ تو چون شب مهتاب نماید خط بر رخ تو سبزه سیراب نماید
2 بر روی تو دلها همه شد زار و نگون سار چون پرتوی قندیل که در آب نماید
3 گفتم که شبی چشم تو در خواب ببینم کو بخت که در خواب چنین خواب نماید
4 دیگر به مساجد نبرد سجده جبینم ابروی تو گر گوشۀ محراب نماید
1 چو چشم تو من فتنه جویی ندارم چو زلف تو آشفته خویی ندارم
2 چنان کرد عشقت مرا پیش مردم که جز اشک خود آب رویی ندارم
3 ز اشکم به هر سو روان گشته جویی جز آن سرو قد جست و جویی ندارم
4 ز سودای زلف تو دیوانه گشتم جز آن زلف پروای مویی ندارم
1 ای دل ز خودی خود جدا باش بگذر ز خودی و با خدا باش
2 بیگانه شو از هوا و هستی با دلبر خویش آشنا باش
3 خونین جگرم ز درد هجران واقف ز درون درد ما باش
4 ای صوفی اگر ز درد صافی در کش می صاف و در صفا باش
1 یک ذره بدان دهن که گوید وز کتم عدم سخن که گوید
2 با حسن و رخ و شمیم زلفش از یوسف و پیرهن که گوید
3 با قد و رخ بیاض و چشمش از سرو و گل و سمن که گوید
4 جایی که رقیب کینه جوید از دیو و ز اهرمن که گوید
1 گر چه دل ز آتش هجران تو داغی دارد باز حال رخت از لاله فراغی دارد
2 همه شب شمع رخت روشنی دیده ماست ای خوش آن کس که چنین چشم و چراغی دارد
3 ما و کوی تو و صوفی و بهشت و رضوان هر کسی در خور خود میل به باغی دارد
4 پای در گل بودش یا بودش جان در تن هر که چون لاله ز سودای تو داغی دارد
1 بی تو به گلشنم نکشد دل به باغ هم با تو به درد خوش بردم دل به داغ هم
2 جایی که آفتاب رخت نور گسترد آنجا چه جای شمع و چه جای چراغ هم
3 با قامت چو سرو تو و سبزه خطت ما را چه حاجت است به باغ و به راغ هم
4 آورد بویی از خم زلفت نسیم صبح شد خانهام ز مشک معطر دماغ هم
1 دلم را جز غمت سودی نماندست در او جز درد موجودی نماندست
2 ز آهم در دل دلبر اثر نیست که دل اخگر شد و دودی نماندست
3 طبیبا ترک درمان کن کزین درد بکلی روی بهبودی نماندست
4 ز امر بود و نابودم مترسان که فکر بود و نابودی نماندست
1 با آنکه دل به درد تو بس دردمند بود جز درد چارۀ دگرش ناپسند بود
2 گر دست ما ز دامن وصل تو کوته است اندر هوای قد تو همت بلند بود
3 پیش قد تو سرو تمایل زیاد کرد بادش فکند باز که بس خود پسند بود
4 آن دانه های خال سیه بر رخت مگر از بهر چشم زخم بر آتش سپند بود
1 دلم پیکان او را در جگر دید ز غمزه کار خود زیر و زبر دید
2 به تیر غمزهاش دل چشم میداشت بحمد الله که آخر در نظر دید
3 ز چشمش نرگس ار زد لاف مستی مگر آن مست را او بی خبر دید
4 از آن عاقل نیامد در ره عشق که این ره را سراسر پر خطر دید
1 چو دلبران به دل ما سه چیز میجویند به تیغ و ناوک و خنجر ستیز میجویند
2 خطت چو مور گشته به هر بر مر خال که دانه بر اثر مشکبیز میجویند
3 بگو شباب به خون ریز رنگ مشتاقان هلاک خویش بدان تیغ تیز میجویند
4 خوشا نسیم سحرگه که عاشقان به صبوح پیام دوست از آن صبحخیز میجویند