چو چشم تو من فتنه از ابراهیم شاهدی دده غزل 97
1. چو چشم تو من فتنه جویی ندارم
چو زلف تو آشفته خویی ندارم
1. چو چشم تو من فتنه جویی ندارم
چو زلف تو آشفته خویی ندارم
1. چون در صفت آن لب شکر شکن آیم
با معنی بس نازک و شیرین سخن آیم
1. از آن ساعت که روی آن بت پیمان شکن دیدم
نبیند هیچ کس از درد و داغش آنچه من دیدم
1. چرا ز درد غم یار خود بغم باشیم
خوشا دمی که به درد و غمش به هم باشیم
1. خواهم که با تو قصه خود در میان نهم
چون بینمت ز شوق گره بر زبان نهم
1. به عشق آن میان شد مدتی با من سمر بندم
همی خواهم که من با کاکلش سودا به سر بندم
1. مرا گر هجر دل بر آتش است و دیده دریا هم
کجا دل می کشد با باغ و با گل گشت و صحرا هم
1. تا دل به قید زلف دلآرام بستهایم
بر دیده خواب و بر جگر آرام بستهایم
1. به پیش عارض او عرض آفتاب مکن
که آفتاب از او ذره ایست بی سر و بن
1. گویا بگذشتی ز چمن با رخ گلگون
کز گونه تو لاله خجل گشت و دگرگون
1. آمد نگار بر در دل دیده باز کن
بنشین به عیش و در ز رقیبان فراز کن