1 جز تحفه جان عاشق درویش ندارد جانا بستان زو که از این بیش ندارد
2 بیگانه شدم از همه خویشان به غم عشق عاشق به جز از یار کس و خویش ندارد
3 رو اندش دنیا ز دل خویش برون کن هر کس که چنین کرد بد اندیش ندارد
4 در باغ جهان یک گل بی خار ندیدم وان نوش که دیدست که او نیش ندارد
1 در مجالس گر سخن زان لعل میگون میرود کز چه میخندد صراحی از دلش خون میرود
2 زورقی میسازم از بحر خیالش دیده را کیم شب از نوک پیکان نیل و جیحون میرود
3 در شب دیجور زلفش هر که دید آن قرص ماه گرچه آید با کمال عقل مجنون میرود
4 دل کز آن زلف مسلسل میکشد سوی لبت گوییا افعی گزیدش بهر معجون میرود
1 تا دل نظری به حال خود کرد جز درد و غم نگار خود کرد
2 گر خاک سری فدای تو شد بگذر ز گناهش ار چه بد کرد
3 گر لعل تو را گزید جانم بد کرد ولی به جان خود کرد
4 آن هم ز جنون عاشقی بود کین دل شده دعوی خرد کرد
1 بهر خدنگ کز آن یار برگزیده رسد چه خرمی که مر آن بر دل رسیده رسد
2 به سمع هر که رسد نکته ای ز حسن رخت سرور و ذوق و صفا بر دلش ندیده رسد
3 بلا و محنت و دردی که می رسد به درون ز جان و دل مشمارش که هم زدیده رسد
4 بسوخت رشته جانم ز سوز رشته چنگ ببین چه سوز از آن برکسی خمیده رسد
1 چو دلبران به دل ما سه چیز میجویند به تیغ و ناوک و خنجر ستیز میجویند
2 خطت چو مور گشته به هر بر مر خال که دانه بر اثر مشکبیز میجویند
3 بگو شباب به خون ریز رنگ مشتاقان هلاک خویش بدان تیغ تیز میجویند
4 خوشا نسیم سحرگه که عاشقان به صبوح پیام دوست از آن صبحخیز میجویند
1 چون دلبران ز زلف سیه تاب میدهند دل را نشان ز صورت قلّاب میدهند
2 پیکان به آتش دل من سرخ میکنند چون سرخ شد به خون جگر آب میدهند
3 گویند روی خویش نماییم بتان به خواب ما را بدین بهانه چه خوش خواب میدهند
4 آن خالهای سوخته از تابش رخت بر آتش دو گونهٔ مرا تاب میدهند
1 رخش آتشم در درون میبرد دو زلفش ز عقلم برون میبرد
2 ندانم چه شد عقل و اندیشه را که عشقم به سوی جنون میبرد
3 دلم را که پر بود از عقل و هوش دو چشم تواَش با فسون میبرد
4 به پابوس تو سرو را آب جوی به زنجیرها سرنگون میبرد
1 یک ذره بدان دهن که گوید وز کتم عدم سخن که گوید
2 با حسن و رخ و شمیم زلفش از یوسف و پیرهن که گوید
3 با قد و رخ بیاض و چشمش از سرو و گل و سمن که گوید
4 جایی که رقیب کینه جوید از دیو و ز اهرمن که گوید
1 کاری ندارم در جهان جز گریه در کردار خود چون من مبادا هیچ کس درمانده ا ندر کار خود
2 ای سرو قد سیم تن وی گل رخ نازک بدن از دوستان بشنو سخن خواری مکن با یار خود
3 لعل لبت با جان قرین زیر لبت در ثمین با حسن لطف این چنین ضایع مکن بازار خود
4 با چهره بهتر از مهی قدت به از سرو سهی بوسی به جانی می دهی بس خود بکن بازار خود
1 دلم پیکان او را در جگر دید ز غمزه کار خود زیر و زبر دید
2 به تیر غمزهاش دل چشم میداشت بحمد الله که آخر در نظر دید
3 ز چشمش نرگس ار زد لاف مستی مگر آن مست را او بی خبر دید
4 از آن عاقل نیامد در ره عشق که این ره را سراسر پر خطر دید