1 مرا گر در نظر گلزار باشد دلم بر روی آن گل زار باشد
2 من و انکار می در موسم گل درین کارم بسی انکار باشد
3 به غیر از صبر نبود چاره او که از عشقش دل بیمار باشد
4 جگر باید سپر کردن به تیرش که عاشق باید و دلدار باشد
1 مرا درد تو در جان حزین بس ز درمانهای دل ما را همین بس
2 به رضوان را بگو جنت ببندد سر کوی توام خلد برین بس
3 پری را گو که با ما ناز مفروش جهان را ناز این یک نازنین بس
4 بده آهوی چین را سیر صحرا ز چین زلف او بویی چنین بس
1 آن جان من و روان مردم خون کرد روان ز جان مردم
2 چشم سیهش ز عین مستی شد فتنه خاندان مردم
3 ذکر لب لعل شکرینش شیرین شده بر زبان مردم
4 پیوسته خیال خال خطش در دیده خون فشان مردم
1 جز تحفه جان عاشق درویش ندارد جانا بستان زو که از این بیش ندارد
2 بیگانه شدم از همه خویشان به غم عشق عاشق به جز از یار کس و خویش ندارد
3 رو اندش دنیا ز دل خویش برون کن هر کس که چنین کرد بد اندیش ندارد
4 در باغ جهان یک گل بی خار ندیدم وان نوش که دیدست که او نیش ندارد
1 بهر خدنگ کز آن یار برگزیده رسد چه خرمی که مر آن بر دل رسیده رسد
2 به سمع هر که رسد نکته ای ز حسن رخت سرور و ذوق و صفا بر دلش ندیده رسد
3 بلا و محنت و دردی که می رسد به درون ز جان و دل مشمارش که هم زدیده رسد
4 بسوخت رشته جانم ز سوز رشته چنگ ببین چه سوز از آن برکسی خمیده رسد
1 وصف کمال حسن تو ورد دوام ماست ذکر لب تو لذت شرب مدام ماست
2 ما خاک کوی دوست به جنت نمیدهیم کوی نگار روضهٔ دارالسلام ماست
3 ای باد به کوی نگارم گذر کنی رو با صفا که کعبه و بیت الحرام ماست
4 در ورطهٔ مشاهده کس چو نیست بار آن جای حیرتست نه جاه مقام ماست
1 به عشق آن میان شد مدتی با من سمر بندم همی خواهم که من با کاکلش سودا به سر بندم
2 به زنجیر سر زلفش دلم در قید محکم بود فروزان کاکلش بر سر بهر سو بند بر بندم
3 دلم بگرفت در غربت کجایی ساربان آخر کزین دهر خراب آباد رخت خویش بربندم
4 چو از خلق جهانم می رسد محنت به هر جایی به کنج عزلتی بنشینم و بر خلق در بندم
1 با لعل جان فزای تو آب زلال چیست با آفتاب روی تو مه در کمال چیست
2 دل تنگ گشتهام ز دهانت که هست نیست ور نیست باز گو که خیال محال چیست
3 در حسن بی مثال تو حیران شدند خلق معلوم کس نشد که رخت را مثال چیست
4 دارم امید وصل ولیکن ز بخت خویش در حیرتم که عاقبت این مآل چیست
1 ز روی لطف بکن بوسهای حوالۀ ما همین بس است ز وجه حسن نوالۀ ما
2 [ز تیر غمزه خدنگی بکن حوالۀ ما همین بس است ز خوان کرم نوالۀ ما
3 چو دور جام وصالش به کام ما نبود سزد که پر شود از خون دل پیالۀ ما
4 بخون دیده نوشتیم نامهای بر دوست بود که دل شودش نرم زین رسالۀ ما
1 مرغ دل راست عزم مسکن خویش خاطرش می کشد به گلشن خویش
2 چند باشد درین قفس محبوس نیست جایش بجز نشیمن خویش
3 جان من چون لب تویاد آرم پر کنم من ز لعل دامن خویش
4 گر نه فکر تو قصد جان من است چیست مو جب به لب گزیدن خویش