جان ز تن رفت و دل اندر از ابراهیم شاهدی دده غزل 37
1. جان ز تن رفت و دل اندر عقد گیسویت بماند
شد تنم هم خاک دروی تا ابد بویت بماند
1. جان ز تن رفت و دل اندر عقد گیسویت بماند
شد تنم هم خاک دروی تا ابد بویت بماند
1. زلف و رخ تو چون شب مهتاب نماید
خط بر رخ تو سبزه سیراب نماید
1. خوب رویان چو صید عام کنند
ناوک از غمزه تو دام کنند
1. دانی که جان به فکر لبت در چه حال بود
گه غرق آب کوثر و گه در زلال بود
1. از کمان خانه چو خوبان سحری بگشایند
خون بس دل که به هر رهگذری بگشایند
1. ز زلف تو جان چون شود فارغ آیند
که هر رشتهای بر رشتهای هست پیوند
1. دل بی غم تو چرا نشیند
جز دل غم تو کجا نشیند
1. دیده از دیدن تو بس نکند
با لبت دل به جان هوس نکند
1. با آنکه درین سینه ز زخم تو بسی بود
با تیر دگر جان و دلم را هوسی بود
1. چو جان خیال لبش در درون بگرداند
درون پرده دلم را به خون بگرداند
1. هر لحظه بر دلم ز تو گر صد بلا رسد
از هر بلا به درد دلم صد دوا رسد
1. هر چه آن سرو ناز می گوید
شرح عمر دراز می گوید