1 چو عقد سنبل تو عقده بر جبین انداخت چه عقده ها که از او در دل حزین انداخت
2 شد از محبت تو خاک سجده گاه ملک چو سرو قامت تو سایه بر زمین انداخت
3 رخ تو گاه بگویند ماه و گه خورشید مرا به مهر رخت شوق آن و این انداخت
4 ببرد دانش و هوش و خرد ز من زلفت کنون کرشمه چشمت نظر برین انداخت
1 کسی که عشق تو ورزید با فراغ نرفت دلش چو لاله پر از خون و جز بداغ نرفت
2 چه نافه ها که در آن زلف عنبر افشان نیست که خاک شد تن و بوی تو از دماغ نرفت
3 به نور روی تو بگذشت دل از آن خم زلف چرا که کس به شب تار بی چراغ نرفت
4 از آن دمی که لبت بوسه داد بر لب جام صفای لذت آن از دل نفاغ نرفت
1 بسم نبود که زلفت بقصد دین برخاست سپاه خط تو هم ناگه از کمین برخاست
2 ز بس که موی میان تو در خیال من است چو نال شد تن از او ناله حزین برخاست
3 به اعتدال قد دلربای تو نرسید اگر چه سرو به صد سال از زمین برخاست
4 چو گرد ماه ز مشکین کلاله لاله نمود بنفشه ترش از برگ یاسمین برخاست
1 قدم به پرسش من رنجه کن به رسم عیادت که جان نثار قدومت کنم ز روی ارادت
2 نهادهام سر تسلیم بر ارادت محبوب که بنده را نبود رسم و راه غیر عبادت
3 دلا بکوش که خود را کنی نشانه تیرش که این بود به حقیقت نشان گلیم سعادت
4 بسوزش دل و خون جگر گواه چه حاجت سرشک سرخ و رخ زرد بس بود به شهادت
1 با لعل جان فزای تو آب زلال چیست با آفتاب روی تو مه در کمال چیست
2 دل تنگ گشتهام ز دهانت که هست نیست ور نیست باز گو که خیال محال چیست
3 در حسن بی مثال تو حیران شدند خلق معلوم کس نشد که رخت را مثال چیست
4 دارم امید وصل ولیکن ز بخت خویش در حیرتم که عاقبت این مآل چیست
1 قدت سرو گفتیم و رویی نداشت چو زلف تو هم مشک بوئی نداشت
2 فرات ار چه سیل در سیل بود چو چشمم بسی جست و جویی نداشت
3 دل ریش من هر شبی تا سحر بجز ذکر تو گفت و گویی نداشت
4 محیط ار چه در خویشتن غرقه بود چو مژگان من آب رویی نداشت
1 امروز ز نو دلبر ما خوی دگر داشت ما واله و او روی و نظر سوی دگر داشت
2 گفتم که کنم نسبت آن زلف به عنبر آورد صبا نکهت آن بوی دگر داشت
3 خلق نگران رخ او کشته ز هر سو وان سرو به هر سو نگری روی دگر داشت
4 دل زان نکشیدم به سوی حوری و فردوس کو میل به سوی دگر و کوی دگر داشت
1 دلم را جز غمت سودی نماندست در او جز درد موجودی نماندست
2 ز آهم در دل دلبر اثر نیست که دل اخگر شد و دودی نماندست
3 طبیبا ترک درمان کن کزین درد بکلی روی بهبودی نماندست
4 ز امر بود و نابودم مترسان که فکر بود و نابودی نماندست
1 دل بسی گردید چون زلف تو دلداری نیافت کو بغیر صید دلها در جهان کاری نیافت
2 هرکجا عشقت غمی دید اندر این جمعی که کرد گوییا غیر از دل ما یار غمخواری نیافت
3 زاهدا زرق ریا در کوچه رندان مپوش کین متاع آنجا بسی بردند و بازاری نیافت
4 چون خط و قد و رخت دل در گلستان ارم سبزه و سرو و گلی و طرف گلزاری نیافت
1 تا به تیغ ستم اندر دل من چاک انداخت آه سوزنده من شعله در افلاک انداخت
2 هر خدنگی که بزد بر دل پر درد مرا کشته سرو روان سایه براین چاک انداخت
3 مکشم از جگر خسته من پیکان را کز سر ناز از آن غمزه بی باک انداخت
4 خانه مردم چشمم همگی ویران شد بس که غم سیل در آن خانه غمناک انداخت