با لعل جان فزای تو از ابراهیم شاهدی دده غزل 25
1. با لعل جان فزای تو آب زلال چیست
با آفتاب روی تو مه در کمال چیست
...
1. با لعل جان فزای تو آب زلال چیست
با آفتاب روی تو مه در کمال چیست
...
1. قدت سرو گفتیم و رویی نداشت
چو زلف تو هم مشک بوئی نداشت
...
1. امروز ز نو دلبر ما خوی دگر داشت
ما واله و او روی و نظر سوی دگر داشت
...
1. دلم را جز غمت سودی نماندست
در او جز درد موجودی نماندست
...
1. دل بسی گردید چون زلف تو دلداری نیافت
کو بغیر صید دلها در جهان کاری نیافت
...
1. تا به تیغ ستم اندر دل من چاک انداخت
آه سوزنده من شعله در افلاک انداخت
...
1. از عنبرت غبار چو بر یاسمین نشست
شرمنده گشت نافه و در ملک چین نشست
...
1. چو بر دل لشکر دل از کمین ریخت
قرار و صبر و هوش از عقل و دین ریخت
...
1. دلبرا در کشتن ما خود بگویی سود چیست
ور نخواهی کشتن از جور و ستم مقصود چیست
...
1. خوش بود که تیرش به دل ما گذری داشت
وان چشم هم از غمزه به سویش نظری داشت
...
1. هر سر که بوی سنبل تو در دماغ داشت
از مشک و از شمامه عنبر فراغ داشت
...
1. آنکو دل خود به خار ننهاد
گل گل شد و در کنار ننهاد
...