1 امروز ز نو دلبر ما خوی دگر داشت ما واله و او روی و نظر سوی دگر داشت
2 گفتم که کنم نسبت آن زلف به عنبر آورد صبا نکهت آن بوی دگر داشت
3 خلق نگران رخ او کشته ز هر سو وان سرو به هر سو نگری روی دگر داشت
4 دل زان نکشیدم به سوی حوری و فردوس کو میل به سوی دگر و کوی دگر داشت
1 از عنبرت غبار چو بر یاسمین نشست شرمنده گشت نافه و در ملک چین نشست
2 شد خاک راه جمله تنم زان طمع که دید آمد خدنگ ناز تو و بر زمین نشست
3 هر ناوکی که بر دلم از غمزهات نشست از بهر بردن خرد و عقل و دین نشست
4 درکوی دوست این دل سرگشته صبح و شام از بهر شام طره و صبح جبین نشست
1 کجا شد هودج لیلی که مجنون است از او دلها ز سیل اشک عشاقش پر از خون است منزلها
2 ز عشقت مشکلی گرهست با پیر مغان میگو که اندر شرح این معنی بود حلال مشکلها
3 بیا گر عاقلی حرص امل را خاک بر سر کن که قارون با همه گنجش فرورفتند در گلها
4 صدفوار ار دُرَر خواهی فرو شو در تگ دریا که جز خاشاک نبود حاصلی در دور ساحلها
1 هزار شکر که جنت دوام خواهد بود محبت تو مرا مستدام خواهد بود
2 به ناز و نعمت فر دوس کی گشاید دل مرا که کوی تو دا یم مقام خواهد بود
3 خیال لعل تو دایم چو راحت دل ماست بدین خیال چه عیش مدام خواهد بود
4 به تیر غمزه اگر بر دلم نظر فکنی همیشه کار دلم بی نظام خواهد بود
1 خوب رویان چو صید عام کنند ناوک از غمزه تو دام کنند
2 آن دو چشمان مست خواب آلود خواب بر چشم ما حرام کنند
3 عاشقان میپزند سودایش دل بسوزند و فکر خام کنند
4 گر بگویند روی او را ماه زین سخن ماه را تمام کنند
1 دلبرا در کشتن ما خود بگویی سود چیست ور نخواهی کشتن از جور و ستم مقصود چیست
2 کس نمیپرسد ز احوال درون درد من هم نمیپرسد یکی کین آه درد آلود چیست
3 زاهدا تا چند بر افعال ما منکر شوی چون نمی دانی که اندر کار ما بهبود چیست
4 آه من میبینی و از سوز دل واقف نه ای آتشی گر نیست پنهان خود بگو این دود چیست
1 در مجالس گر سخن زان لعل میگون میرود کز چه میخندد صراحی از دلش خون میرود
2 زورقی میسازم از بحر خیالش دیده را کیم شب از نوک پیکان نیل و جیحون میرود
3 در شب دیجور زلفش هر که دید آن قرص ماه گرچه آید با کمال عقل مجنون میرود
4 دل کز آن زلف مسلسل میکشد سوی لبت گوییا افعی گزیدش بهر معجون میرود
1 مرا خوش است به درد خود و جراحت خویش رو ای طبیب رها کن مرا به لذت خویش
2 چو در زمانه رفیق شفیق ممتنعست کشیم گنج قناعت به کنج عذلت خویش
3 نعیم دهر به یک منتی نمی ارزد خوش است نان ز بازو و بار منت خویش
4 مرا ز روز ازل درد و عشق شد قسمت خوشا تلذذ ریزا به قسمت خویش
1 قدت سرو گفتیم و رویی نداشت چو زلف تو هم مشک بوئی نداشت
2 فرات ار چه سیل در سیل بود چو چشمم بسی جست و جویی نداشت
3 دل ریش من هر شبی تا سحر بجز ذکر تو گفت و گویی نداشت
4 محیط ار چه در خویشتن غرقه بود چو مژگان من آب رویی نداشت
1 با آنکه درین سینه ز زخم تو بسی بود با تیر دگر جان و دلم را هوسی بود
2 جان و دل و دین جمله به تاراج ببردی آن رفت که با جان و دلم دست رسی بود
3 تنها نه من اندر خم زلف تو اسیرم تا بود در آن دام از این چند بسی بود
4 جز ناله خیال تو ندید از اثر من پنداشت ز او از در این خانه کسی بود