1 کجا شد هودج لیلی که مجنون است از او دلها ز سیل اشک عشاقش پر از خون است منزلها
2 ز عشقت مشکلی گرهست با پیر مغان میگو که اندر شرح این معنی بود حلال مشکلها
3 بیا گر عاقلی حرص امل را خاک بر سر کن که قارون با همه گنجش فرورفتند در گلها
4 صدفوار ار دُرَر خواهی فرو شو در تگ دریا که جز خاشاک نبود حاصلی در دور ساحلها
1 ای خاک درت سجدهگه جمله جبینها زنار دو گیسوی تو سرفتنه دینها
2 عشاق تو را طاقت جور و ستمت نیست گشتند همه خاک درت بگذر از اینها
3 با عاشق خود جور و جفا کمتر از این کن زیرا که ز خوبان نبود خوب چنینها
4 بر تربت عشاق گذر کن که برآیند جانها به تماشای تو از زیر زمینها
1 ای طاق دو ابروی تو محراب جبینها خاک سر کوی تو به از خلد برینها
2 گفتی که منم سرور و سرحلقه خوبان ای شاه کسی نیست شک و شبهه درینها
3 از شرم لب لعل تو سرچشمه حیوان اندر ظلمات است نهان زیر زمینها
4 با زلف و خط و خال و دو چشم و خم و ابرو حسن تو برانگیخت بسی فتنه براینها
1 مده هر دم سر آن زلف را تاب مزن دلهای مردم را به قلاب
2 ز سیل چشم گریانم عجب نیست زنم بر آتش دل دم بدم آب
3 خدنگ غمزهات درمان دلهاست مکن هر لحظه آن هر گوشه برتاب
4 مران ما را بحرمان از در خویش مکن با ما سخن دیگر از این باب
1 خطت را بدایت به غایت خوش است تماشای آن بی نهایت خوش است
2 به تیری دل بی نوا را بساز که از پادشاهان عنایت خوش است
3 ز زلف حبیب و ز جور رقیب به اصحاب شکر و شکایت خوش است
4 مکن واعظا شرح جز وصف عشق که با عاشقان این حکایت خوش است
1 مرا دلیست که در وی بجز محبت نیست ز عشق حاصل او غیر درد و محنت نیست
2 مکن ملامتم ای شیخ از طریقه عشق که راه عشق برون از ره طریقت نیست
3 مکن تردد بیهوده در نصیحت ما که گوش اهل جنون قابل نصیحت نیست
4 تو زاهدی و منم باده نوش و منت چیست؟ برو برو که بدین کار جای منت نیست
1 وصف کمال حسن تو ورد دوام ماست ذکر لب تو لذت شرب مدام ماست
2 ما خاک کوی دوست به جنت نمیدهیم کوی نگار روضهٔ دارالسلام ماست
3 ای باد به کوی نگارم گذر کنی رو با صفا که کعبه و بیت الحرام ماست
4 در ورطهٔ مشاهده کس چو نیست بار آن جای حیرتست نه جاه مقام ماست
1 عشقت چو به قصد عقل و جان رفت دل هم به غلط در آن میان رفت
2 دل برد گمان که آن دهان نیست یک ذره بدید و در گمان رفت
3 جز حسن تو را چو هست آنی جان و دل ما به قصد آن رفت
4 ابری شد و درد و غم ببارید آهم که ز دل بر آسمان رفت
1 کدام سینه که مجروح و دل فگار تو نیست کدام دل که به هر گوشه بی قرار تو نیست
2 بیادگار تو در دل خدنگ هاست مرا کشم ز سینه خدنگی که یادگار تو نیست
3 زدیده سیل دمادم به رخ فشانم از آن که شویم آن اثری را که از غبار تو نیست
4 خبر ز جوهر جان کس نمیدهد لیکن بنزد ما بجز آن لعل آبدار تو نیست
1 خوشا دلی که به مهر وی و نشانه اوست خوشا سری که سرانجامش آستانه اوست
2 به کشتنم ز چه رو دم به دم بهانه کند چو کشتنم به حقیقت در آن بهانه اوست
3 ترا چه زانکه دل از درد و داغ او پرشد چو درد و داغ هم از او و خانه خانه اوست
4 چو لاله داغ وی از دل برون نخواهم کرد که سر ز خاک چو بر دارم آن نشانه اوست