تیرت ار پیکان خونین از ابراهیم شاهدی دده غزل 49
1. تیرت ار پیکان خونین از جگر بیرون برد
جان شیرین تیره رخت از هر گذر بیرون برد
1. تیرت ار پیکان خونین از جگر بیرون برد
جان شیرین تیره رخت از هر گذر بیرون برد
1. مژهاش صف زد و با خنجر و بس تیز آمد
گوییا در صف عشاق بخون ریز آمد
1. جز تحفه جان عاشق درویش ندارد
جانا بستان زو که از این بیش ندارد
1. در مجالس گر سخن زان لعل میگون میرود
کز چه میخندد صراحی از دلش خون میرود
1. تا دل نظری به حال خود کرد
جز درد و غم نگار خود کرد
1. بهر خدنگ کز آن یار برگزیده رسد
چه خرمی که مر آن بر دل رسیده رسد
1. چو دلبران به دل ما سه چیز میجویند
به تیغ و ناوک و خنجر ستیز میجویند
1. چون دلبران ز زلف سیه تاب میدهند
دل را نشان ز صورت قلّاب میدهند
1. رخش آتشم در درون میبرد
دو زلفش ز عقلم برون میبرد
1. یک ذره بدان دهن که گوید
وز کتم عدم سخن که گوید
1. کاری ندارم در جهان جز گریه در کردار خود
چون من مبادا هیچ کس درمانده ا ندر کار خود
1. دلم پیکان او را در جگر دید
ز غمزه کار خود زیر و زبر دید