1 تا دل نظری به حال خود کرد جز درد و غم نگار خود کرد
2 گر خاک سری فدای تو شد بگذر ز گناهش ار چه بد کرد
3 گر لعل تو را گزید جانم بد کرد ولی به جان خود کرد
4 آن هم ز جنون عاشقی بود کین دل شده دعوی خرد کرد
1 شد خاک راه این سر سودا نوشت ما این شد مگر ز روز ازل سرنوشت ما
2 از کوی دوست ما سوی جنت چرا رویم رضوان حسد برد ز نعیم و بهشت ما
3 تخم اَمَل که دل به هوای تو کشته بود جز دانههای اشک نیاید ز کشت ما
4 ور برده چون محرک جمع صور یکی است بنگر محرک و منگر خوب و زشت ما
1 امشب دلم به فکر دهان تو تنگ بود وز صبح با خیال خودم تیر جنگ بود
2 از نالهام نوا به دل عاشقان رسید قانون عشق چون دل ما را به چنگ بود
3 بر جان و دل چو لشکر حسن تو تاختند اول کسی که بر دل ما زد خدنگ بود
4 از سوز نغمه رشتهٔ جان مرا بسوخت پیر سخن که ورا نام جنگ بود
1 با سلسلۀ زلفی دل میل بسی دارد در قید جنون او را سودای کسی دارد
2 ای شیخ مکن عیبم از عشق پریرویان هر کس به هوای خود میل و هوسی دارد
3 بر نالۀ من هر شب نالید سگ کویش چون من که در این عالم فریاد رسی دارد
4 گویند نشان درد اشک است و رخ گلگون بیچاره هم از لطفش زین گونه بسی دارد
1 عمر بگذشت بدو سال اگر باز آید دل گم گشته در آن زلف دگر باز آید
2 دل و جان را بفرستیم به استقبالش چون مه چارده ما ز سفر باز آید
3 دیده روشن شود از رایحه پیرهنش گر از آن یوسف گم گشته خبر باز آید
4 چه شود گر ز غبار قدمش هر سحری با صبا کحل جلایی به نظر باز آید
1 رخش آتشم در درون میبرد دو زلفش ز عقلم برون میبرد
2 ندانم چه شد عقل و اندیشه را که عشقم به سوی جنون میبرد
3 دلم را که پر بود از عقل و هوش دو چشم تواَش با فسون میبرد
4 به پابوس تو سرو را آب جوی به زنجیرها سرنگون میبرد
1 تا دل به قید زلف دلآرام بستهایم بر دیده خواب و بر جگر آرام بستهایم
2 سودای یار در سر و سر در کمند زلف این عقده بین که ما به سرانجام بستهایم
3 ما از مقام صدق سر کویش از صفا با اشک غسل کرده و احرام بستهایم
4 سودای وصل او که به دیگ دماغ ماست در پختنش بسی طمع خام بستهایم
1 چو جان خیال لبش در درون بگرداند درون پرده دلم را به خون بگرداند
2 اگر چه عقل به تدبیر میکشد دل را فسون چشم تواش با فنون بگرداند
3 خرد که موی شکافد به فن و دانش و هوش قضای سابق و تقدیر چون بگرداند
4 طبیب درد سر خود همی دهد هیهات که با دوار دماغ این جنون بگرداند
1 بی گل روی تو نبود میل سوی گلشنم بی لبت هم جان شیرین را نمی خواهد تنم
2 تا مگر بر دامنت افتد ز خونم قطره ای در فراق جان شیرین دست و پایی می زنم
3 ای مراد دل رقیبانت به خونم تشنه اند لطف باشد گر نیندازی به کام دشمنم
4 گوییا ما را ز آب تیغ تو روزی نبود ور نه از لطف تو تقصیرت نشد در کشتنم
1 به عاشقان خود بنما جمال عالم آرا را که دل پر خون شد از شوق تو مشتاقان شیدا را
2 توهم ای عقل نامحرم برون شو از سرای دل که از بهر خیال دوست خالی می کنم جا را
3 بیا جانا اگر خواهی تماشای لب آبی نشین بر گوشۀ چشم و ببین این موج دریا را
4 فضای دلگشا دادند از فیض رخت لیکن نشین بر دیده گه گاه و ببین سرچشمه ما را