1 از کمان خانه چو خوبان سحری بگشایند خون بس دل که به هر رهگذری بگشایند
2 خط و خال تو چو از عشق دری بگشایند ای بسا فتنه که بر هر گذر ی بگشایند
3 ره خوبان همگی بر گل و بر لاله شود بس که خون دمبدم از هر جگری بگشایند
4 سر به پیش افکند از شرم و نهد دیده به خواب گر سوی نرگس رعنا نظری بگشایند
1 ز زلف تو جان چون شود فارغ آیند که هر رشتهای بر رشتهای هست پیوند
2 به تیری ز مژگان نواز این دلم را از آن چشم سحار این جور تا چند
3 شکر گر مکرر کند نام خود را شکر خنده بنما از آن لب به کل قند
4 گشاد دل از زلف دل بند توست سپاریم ما هم دل خود به دلبند
1 دل بی غم تو چرا نشیند جز دل غم تو کجا نشیند
2 گردی که ز نعل مرکبت خاست در دیده چو توتیا نشیند
3 از بهر غبار خاک کویت دل بر گذری هوا نشیند
4 سروم چو کنار آب جو دید بر گوشه چشم ما نشیند
1 دیده از دیدن تو بس نکند با لبت دل به جان هوس نکند
2 گر چه عیسی دمی ولی طالع یک دمم با تو هم نفس نکند
3 آنچه با ما رقیب کرد ز جور غیر سگ با غریب کس نکند
4 دل بی باک ما در آن خم زلف تیز تر رفت و رو به پس نکند
1 با آنکه درین سینه ز زخم تو بسی بود با تیر دگر جان و دلم را هوسی بود
2 جان و دل و دین جمله به تاراج ببردی آن رفت که با جان و دلم دست رسی بود
3 تنها نه من اندر خم زلف تو اسیرم تا بود در آن دام از این چند بسی بود
4 جز ناله خیال تو ندید از اثر من پنداشت ز او از در این خانه کسی بود
1 چو جان خیال لبش در درون بگرداند درون پرده دلم را به خون بگرداند
2 اگر چه عقل به تدبیر میکشد دل را فسون چشم تواش با فنون بگرداند
3 خرد که موی شکافد به فن و دانش و هوش قضای سابق و تقدیر چون بگرداند
4 طبیب درد سر خود همی دهد هیهات که با دوار دماغ این جنون بگرداند
1 هر لحظه بر دلم ز تو گر صد بلا رسد از هر بلا به درد دلم صد دوا رسد
2 هر صبح مژده میرسدم با صبا ز یار خوش وقت آن سحر که خودش با صبا رسد
3 لرزد همیشه بر تن او پیرهن ز باد ترسد که بر تنش المی از هوا رسد
4 گفتی ز تیر غمزه ترا هم رسد نصیب در حیرتم که کی رسد و بر کجا رسد
1 هر چه آن سرو ناز می گوید شرح عمر دراز می گوید
2 پیش نازش دل شکسته ما روز و شب از نیاز می گوید
3 چون حدیث از دهان او گذرد دل سخن را به راز می گوید
4 حال خود را به شمع پروانه بس بسوز و گداز می گوید
1 تیرت ار پیکان خونین از جگر بیرون برد جان شیرین تیره رخت از هر گذر بیرون برد
2 با خیالت جان من در تن بسی دل خوش بود لیک ترسم سیل اشکش از نظر بیرون برد
3 می پزم سودای زهد و توبه و آمد بهار کو می صافی که این سودا ز سر بیرون برد
4 پرخطر راهست راه عشق و ما بی زاد و آب سیل اشک ما مگر هم زین خطر بیرون برد
1 مژهاش صف زد و با خنجر و بس تیز آمد گوییا در صف عشاق بخون ریز آمد
2 آمد آن سرو و به گرد گل رویش خط سبز یاسمین بین که چه خوش غالیه آمیز آمد
3 فتنه دور قمر آن خط مشکین بس نیست غمزهات نیز ز هر گوشه به انگیز آمد
4 خیز ای بلبل وقت سحری ناله به زار که صبا زان گل خوش بوی سحر خیز آمد