هر چند بود مردم دانا از سنایی غزنوی رباعی 229
1. هر چند بود مردم دانا درویش
صد ره بود از توانگر نادان بیش
...
1. هر چند بود مردم دانا درویش
صد ره بود از توانگر نادان بیش
...
1. دی آمدنی به حیرت از منزل خویش
امروز قراری نه به کار دل خویش
...
1. آراست بهار کوی و دروازهٔ خویش
افگند به باغ و راغ آوازهٔ خویش
...
1. از عشق تو ای سنگدل کافر کیش
شد سوخته و کشته جهانی درویش
...
1. معشوقه دلم به آتش انباشت چو شمع
بر رویم زرد گل بسی کاشت چو شمع
...
1. از یار وفا مجوی کاندر هر باغ
بی هیچ نصیبه عشق میبازد زاغ
...
1. نیکوتری از آب روان اندر باغ
زیباتری از جوانی و مال و فراغ
...
1. نادیده من از عشق تو یک روز فراغ
بهره نبرد مرا ز وصلت جز داغ
...
1. ای بیماری سرو ترا کرده کناغ
پس دست اجل نهاده بر جان تو داغ
...
1. در راه تو ار سود و زیانم فارغ
وز شوق تو از هر دو جهانم فارغ
...
1. تا دید هوات در دلم غایت عشق
در پیش دلم کشید خوش رایت عشق
...
1. بر سین سریر سر سپاه آمد عشق
بر میم ملوک پادشاه آمد عشق
...