1 منگر تو بدانکه ذوفنون آید مرد در عهد وفا نگر که چون آید مرد
2 از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد از هر چه گمان بری فزون آید مرد
1 از روی تو دیدهها جمالی دارد وز خوی تو عقلها کمالی دارد
2 در هر دل و جان غمت نهالی دارد خال تو بر آن روی تو حالی دارد
1 هر چند شدم ز عش تو خوار و خجل در عشق به جز درد ندارم حاصل
2 از تو نکنم شکایت ای شمع چگل کین رنج مرا هم از دل آمد بر دل
1 می بر کف گیر و هر دو عالم بفروش بیهوده مدار هر دو عالم به خروش
2 گر هر دو جهان نباشدت در فرمان در دوزخ مست به که در خلد به هوش
1 بختی نه که با دوست درآمیزم من عقلی نه که از عشق بپرهیزم من
2 دستی نه که با قضا درآویزم من پایی نه که از میانه بگریزم من
1 رو گرد سراپردهٔ اسرار مگرد شوخی چکنی که نیستی مرد نبرد
2 مردی باید زهر دو عالم شده فرد کو درد به جای آب و نان داند خورد
1 در دام تو هر کس که گرفتارترست در چشم تو ای جان جهان خوارترست
2 وان دل که ترا به جان خریدار ترست ای دوست به اتفاق غمخوار ترست
1 صدبار به بوسه آزمودم پارت بس بوسه دریغ یافتم هر بارت
2 گفتم که کنون کشید خواهم بارت با این همه هم به کار ناید کارت
1 تحویل کنم نام خود از دفتر عشق تا باز رهم من از بلا و سر عشق
2 نه بنگرم و نه بگذرم بر در عشق عشق آفت دینست که دارد سر عشق
1 این ضامن صبر من خجل خواهد شد این شیفتگی یک چهل خواهد شد
2 بر خشک دوپای من به گل خواهد شد گویا که سر اندر سر دل خواهد شد