1 ای بس که نباشی تو و ای بس که درین چرخ بی تو زحل و زهره به حوت و حمل آید
2 هرچ آن تو طمع داری کاید ز کواکب ویحک همه از حکم قضای ازل آید
3 روزی که به دیوان مثلا دیرتر آیی ترسی که در اسباب وزارت خلل آید
4 گفتهست سنایی که ترا با همه تعظیم ای بس که به دیوان وزارت بدل آید
1 کسی را که سر حقیقت عیان شد مجاز صفات وی از وی نهان شد
2 نشان آن بود بر وجود حقیقت که نام وی از نیستی بی نشان شد
3 کسی کو چنین شد که من وصف کردم یقین دان که او پادشاه جهان شد
4 ملک شد زمین و زمان را پس آنگه چو عیسی که او ساکن آسمان شد
1 عاشق دیندار باید تا که درد دین کشد سرمهٔ تسلیم را در چشم روشن بین کشد
2 با قناعت صلح جوید محرم حرمت شود برگ بیبرگی به فرق زهره و پروین کشد
3 دیدهٔ یعقوب را دیدار یوسف توتیاست سینهٔ فرهاد باید تا غم شیرین کشد
4 جعفر طیار باید تا به علیین پرد حیدر کرار باید تا ز دشمن کین کشد
1 گر سنایی دم زند آتش درین عالم زند این جهان بیوفا چون ذرهای بر هم زند
2 آدمی شکلست لیکن رسم آدم دور ازو از هوای معرفت او لاف کی ز آدم زند
3 این جهان چون ذرهای در چشم او آید همی او نبیند ذرهای و چشم را بر هم زند
4 کم زنی داند ز صد گونه نیارد کم زدن مهر گردون بشکند گر زیر و بالا کم زند
1 ای برادر زکی بمرد و بشد تا یکی به ز ما قرین جوید
2 تا ز آب حیات آن عالم تن و جان از عدم فرو شوید
3 من ز غم مردهام که کی بود او باز از آنجا به سوی من پوید
4 پس تو گویی که مرثیت گویش زنده را مرده مرثیت گوید
1 ای دریغا که روز برنایی عهد بشکست و جاودانه نماند
2 از زمانه غرض جوانی بود لیک از گردش زمانه نماند
3 آب معشوق را زمانه بریخت و آتش عشق را زبانه نماند
4 ای سنایی دل از جهان برکن بر کس این دور جاودانه نماند
1 این جهان بر مثال مرداریست کرکسان گرد او هزار هزار
2 این مر آن را همی زند مخلب آن مر این را همی زند منقار
3 آخرالامر برپرند همه وز همه باز ماند این مردار
1 ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست درست گرددت این چون بپرسی از بیمار
2 به کارت اندر چون نادرستیی بینی چو تن درست بود هیچ دل شکسته مدار
1 مردمان یک چند از تقوا و دین راندند کار زین پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تار
2 این دو چون بگذشت باز آزرم و دین آمد شعار گر منازع خواهی ای مهدی فرود آی از حصار
3 باز یک چندی به رغبت بود و رهبت بود کار ور متابع خواهی ای دجال یک ره سر بر آر
1 زن مخواه و ترک زن کن کاندرین ایام بار زن نخواهد هیچ مردی تا بمیرد هوشیار
2 گر امیر شهوتی باری کنیزک خر به زر سرو قد و ماهروی و سیم ساق و گلعذار
3 تا مراد تو بود با او بزن بر سنگ سیم ور مزاج او بدل گردد بود زر عیار
4 آنقدر دانی که برخیزد کسی از بامداد روی مال خویشتن بیند که روی وامدار