چو خواهم کرد زرق از سنایی غزنوی قصیده-قطعه 109
1. چو خواهم کرد زرق و هزل و ریواس
نخواهم نیز عاقل بود و فرناس
...
1. چو خواهم کرد زرق و هزل و ریواس
نخواهم نیز عاقل بود و فرناس
...
1. ای مرد سفر در طلب زاد سفر باش
بشکن شبهٔ شهوت و غواص درر باش
...
1. گوهر روح بود خواجه وزیر
لیک محبوس مانده در تن خویش
...
1. گر مقصر شدم به خدمت تو
بد مکن بر رهی کمانی خویش
...
1. ز تو ای چرخ نیلی رنگ دارم
هزاران سان عنا و درد جامع
...
1. ثنا گفتیم ما مر خواجهای را
که نشناسد مقفا را ز مردف
...
1. ای آنکه ترا در تو تویی نیست تصرف
آن به که نگویی تو سخن را ز تصوف
...
1. بجهم از بد ایام چنانک
از کمان ختنی تیر خدنگ
...
1. گفت بر دوخته مرا شعری
خواجه خیاطی از سر فرهنگ
...
1. طلوع مهر سعادت به ساحت اقبال
ظهور ماه معالی بر آسمان جلال
...
1. تو مرا از نسب و جان و خرد خویش منی
من از آمیزش این چار گهر خویش توام
...
1. هر چند در میان دو گویم زمین و چرخ
لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنهام
...