1 در گشاد کار خود مشکلگشایان عاجزند شانه نتواند گشودن طرهٔ شمشاد را
1 یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس در گره تا چند بندم ناله و فریاد را؟
1 چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم آشیان کردم تصور، خانهٔ صیاد را
1 دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟
1 می زیر دست خود نکند هوشمند را پروای سیل نیست زمین بلند را
1 یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است به چه امید به بازار رساند خود را؟
1 هوشمندی که به هنگامهٔ مستان افتد مصلحت نیست که هشیار نماید خود را
1 راه خوابیده رسانید به منزل خود را نرساندی تو گرانجان به در دل خود را
1 نهان از پردههای چشم میگریم، نه آن شمعم که سازم نقل مجلس، گریهٔ مستانهٔ خود را
1 فرو خوردم ز غیرت گریهٔ مستانهٔ خود را فشاندم در غبار خاطر خود، دانهٔ خود را