1 چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه کز سکندر، خضر مینوشد نهانی آب را
1 دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید کرد در ایام بخت ما، قضای خوابها
1 مانند لاله، سوخته نانی است روزیم آن هم فلک به خون جگر میدهد مرا
1 عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت افتاد چون دو قطرهٔ اشک از نظر مرا
1 هر چند حسن را خطر از چشم پاک نیست پنهان ز آب و آینه کن آن جمال را
1 چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟ خون دل چندان نمییابم که بس باشد مرا
1 سیل از ویرانهٔ من شرمساری میبرد نیست جز افسوس در کف، خانهپرداز مرا
1 ضیافتی که در آنجا توانگران باشند شکنجهای است فقیران بیبضاعت را
1 از چشم نیممست تو با یک جهان شراب ما صلح میکنیم به یک سرمه دان شراب !
1 منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان هیچ در بار به جز برگ سفر نیست مرا