1 دنیا به اهل خویش ترحم نمیکند آتش امان نمیدهد آتشپرست را
1 شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج نتوان به گریه شست خط سرنوشت را
1 به دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسف به آسانی من از کف چون دهم دامان فرصت را؟
1 ضیافتی که در آنجا توانگران باشند شکنجهای است فقیران بیبضاعت را
1 درین زمان که عقیم است جمله صحبتها کنارهگیر و غنیمت شمار عزلت را
1 در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
1 از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم ترا
1 آنقدر همرهی از طالع خود میخواهم که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا!
1 خنده چون مینای می کم کن، که چون خالی شدی میگذارد چرخ بر طاق فراموشی ترا
1 آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا