1 کشور دیوانگی امروز معمور از من است من بپا دارم بنای خانهٔ زنجیر را!
1 کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را
1 یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس در گره تا چند بندم ناله و فریاد را؟
1 گریه بسیار بود، نو به وجود آمده را خاک زندان بود از چرخ فرود آمده را
1 زود گردد چهرهٔ بیشرم، پامال نگاه میرود گلشن به غارت، باغبان خفته را
1 بار گران، سبک به امید فکندن است عمری است بر امید عدم زندهایم ما
1 میکند روز سیه بیگانه یاران را ز هم خضر در ظلمات میگردد ز اسکندر جدا
1 دست از جهان بشوی که اطفال حادثات افشاندهاند میوهٔ این شاخ پست را
1 مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را
1 مکرر بود وضع روز و شب، آن ساقی جانها ز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان را