1 ز ابر دست ساقی جسم خشکم لاله زاری شد که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا
1 چنین که همت ما را بلند ساختهاند عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا
1 من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را که میلرزم ز هر جانب غباری میشود پیدا
1 گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم که صد دریای آتش از شراری میشود پیدا
1 دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را
1 هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد به یوسف میتوان بخشید تقصیر زلیخا را
1 نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا میبرد ما را به گلشن لذت ترک تماشا میبرد ما را
1 مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل که دست از جان خود شستن به دریا میبرد ما را
1 چون گل ز ساده لوحی، در خواب ناز بودیم اشک وداع شبنم، بیدار کرد ما را
1 نخل ما را ثمری نیست به جز گرد ملال طعمهٔ خاک شود هر که فشاند ما را