1 شد جهان در چشم من از رفتن جانان سیاه برد با خود میهمان من چراغ خانه را
1 پای به خواب رفتهٔ کوه تحملم نتوان به تیغ کرد ز دامن جدا مرا
1 گرفت نفس غیور اختیار از دستم مدد کنید که کافر اسیر کرد مرا!
1 جز این که داد سر خویش را به باد حباب چه طرف بست ندانم ز پوچگوییها؟
1 وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است چون زلیخا، عشق میترسم جوان سازد مرا
1 ندارد مزرع ما حاصلی غیر از تهیدستی توان در چشم موری کرد خرمن حاصل ما را
1 ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند بیم رسوایی نباشد نامهٔ ننوشته را
1 ای گل که موج خندهات از سرگذشته است آماده باش گریهٔ تلخ گلاب را
1 رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را
1 درین بساط، من آن آدم سیهکارم که فکر دانه برآورد از بهشت مرا