1 دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن رخنهٔ زندان کند دلگیرتر محبوس را
1 دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش که آب زندگی هم میکند خاموش آتش را
1 این زمان در زیر بار کوه منت میروم من که میدزدیدم از دست نوازش دوش را
1 یا خم می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را
1 پرواز من به بال و پر توست، زینهار مشکن مرا که میشکنی بال خویش را
1 هر سر موی تو از غفلت به راهی میرود جمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش را
1 کاش وقت آمدن واقف ز رفتن میشدم تا چو نی در خاک میبستم میان خویش را
1 دل را حیات از نفس آرمیده است بیماری نسیم دهد جان، چراغ را
1 به بوی گل ز خواب بیخودی بیدار شد بلبل زهی خجلت که معشوقش کند بیدار عاشق را
1 خیرگی دارد ترا محروم، ورنه گلرخان همچو شبنم از هوا گیرند چشم پاک را