1 اگر غفلت نهان در سنگ خارا میکند ما را جوانمردست درد عشق، پیدا میکند ما را
1 جان محال است که در جسم بود فارغبال خواب آشفته بود مردم زندانی را
1 چنان که شیر کند خواب طفل را شیرین فزود غفلت من از سفیدموییها
1 تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم ترجیع بند ناله بود، بند بند ما
1 یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است به چه امید به بازار رساند خود را؟
1 همه شب قافلهٔ نالهٔ من در راه است گر چه فریادرسی همچو جرس نیست مرا
1 هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد به یوسف میتوان بخشید تقصیر زلیخا را
1 بنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشهٔ خالی درین موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را
1 کو عشق تا به هم شکند هستی مرا ظاهر کند به عالمیان پستی مرا
1 گوشی نخراشد ز صدای جرس ما ما قافلهٔ ریگ روانیم جهان را