ز فیض سرمهٔ حیرت از صائب تبریزی دیوان اشعار 109
1. ز فیض سرمهٔ حیرت درین تماشاگاه
یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا
1. ز فیض سرمهٔ حیرت درین تماشاگاه
یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا
1. درین بساط، من آن آدم سیهکارم
که فکر دانه برآورد از بهشت مرا
1. به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد
کجا فریب دهد جلوهٔ بهشت مرا؟
1. چو برگ، بر سر حاصل نمیتوان لرزید
کجاست سنگ، که دل از ثمر گرفت مرا
1. میشوم گل، در گریبان خار میافتد مرا
غنچه میگردم، گره در کار میافتد مرا
1. بس که دارم انفعال از بیوجودیهای خویش
آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا
1. چندان که پا ز کوی خرابات میکشم
آب روان حکم قضا میبرد مرا
1. غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا
نزدیک میکند به خدا، دست رد مرا
1. ز زندگانی خود، چرخ سیر کرد مرا
دم فسردهٔ این پیر، پیر کرد مرا
1. گرفت نفس غیور اختیار از دستم
مدد کنید که کافر اسیر کرد مرا!
1. خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم
لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا
1. سبک از عقل به یک رطل گران کرد مرا
صحبت پیر خرابات جوان کرد مرا