گر چو خورشید از صائب تبریزی دیوان اشعار 121
1. گر چو خورشید به خود تیغ زنم، معذورم
طرفی نیست درین عالم نامرد مرا
1. گر چو خورشید به خود تیغ زنم، معذورم
طرفی نیست درین عالم نامرد مرا
1. وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است
چون زلیخا، عشق میترسم جوان سازد مرا
1. میکنم در جرعهٔ اول سبکبارش ز غم
چون سبو هر کس که بار دوش میسازد مرا
1. فیض صبح زندهدل بیش است از دلهای شب
مرگ پیران از جوانان بیشتر سوزد مرا
1. برنمیآیم به رنگی هر زمان چون نوبهار
سرو آزادم که دایم یک قبا باشد مرا
1. تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار
در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا
1. چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟
خون دل چندان نمییابم که بس باشد مرا
1. در طریقت، بار هر کس را که نگرفتم به دوش
چون گشودم چشم بینش، بار بر دل شد مرا
1. قامت خم برد آرام و قرار از جان من
خواب شیرین، تلخ ازین دیوار مایل شد مرا
1. نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود
حیف ازان عمری که صرف باغبانی شد مرا
1. ز من به نکتهٔ رنگین چو لاله قانع شو
که از برای درودن نکشتهاند مرا
1. فنای من به نسیم بهانهای بندست
به خاک با سر ناخن نوشتهاند مرا