1 جنون دوری من بیش میشود از سنگ درین ستمکده حال فلاخن است مرا
1 گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم رهروی نیست درین راه که نشکست مرا
1 منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان هیچ در بار به جز برگ سفر نیست مرا
1 همه شب قافلهٔ نالهٔ من در راه است گر چه فریادرسی همچو جرس نیست مرا
1 زنگیان دشمن آیینهٔ بیزنگارند طمع روی دل از تیرهدلان نیست مرا
1 روزگاری است که با ریگ روان همسفرم میروم راه و ز منزل خبری نیست مرا
1 گر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرم از جهان جز گره دل ثمری نیست مرا
1 آن نفس باخته غواص جگرسوختهام که به جز آبلهٔ دل، گهری نیست مرا
1 ز فیض سرمهٔ حیرت درین تماشاگاه یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا
1 درین بساط، من آن آدم سیهکارم که فکر دانه برآورد از بهشت مرا