1 آن نفس باخته غواص جگرسوختهام که به جز آبلهٔ دل، گهری نیست مرا
1 درین ستمکده آن شمع تیره روزم من که انتظار نسیم سحر گداخت مرا
1 چون فلاخن کز وصال سنگ دستافشان شود میدهد رطل گران از غم سبکباری مرا
1 نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن این کشش از عالم بالاست مجذوب مرا
1 نخلی که از ثمر نیست، جز سنگ در کنارش باد مراد داند، دمسردی خزان را
1 از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟
1 به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد کجا فریب دهد جلوهٔ بهشت مرا؟
1 نکرده بود تماشا هنوز قامت راست که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا
1 عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را
1 یارب، که دعا کرد که چون قافلهٔ موج آسایش منزل نبود در سفر ما