1 دربهاران، پوست بر تن، پردهٔ بیگانگی است یا بسوازن، یا به می ده جبه و دستار را
1 غوطه در دریا دهد آتش عنانی آب را رزق خاک مرده می سازد گرانی آب را
2 زنگ بندد تیغ چون بسیار ماند در نیام مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
1 مهر خاموشی کند کوته زبان تقریر را این سپر دندانه می سازد دم شمشیر را
2 قامت خم، نفس را هموار نتوانست کرد از کجی، زور کمان بیرون نیارد تیر را
1 اگر نه مدِّ بسمالله بودی تاجِ عنوانها نگشتی تا قیامت نو خطِ شیرازه، دیوانها
2 نهتنها کعبه صحراییست، دارد کعبهٔ دل هم به گردِ خویشتن از وسعتِ مشرب بیابانها
1 نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
2 زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
1 نیست یک نقطهٔ بیکار درین صفحهٔ خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمدهایم؟
1 کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
2 می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را