تاب در ناف غزالان ختن از صائب تبریزی غزل 1129
1. تاب در ناف غزالان ختن افتاده است
زان گره کز زلف او در کار من افتاده است
1. تاب در ناف غزالان ختن افتاده است
زان گره کز زلف او در کار من افتاده است
1. دست ما در بند چین آستین افتاده است
ورنه آن زلف از رسایی بر زمین افتاده است
1. روزگارم تیره و بختم سیاه افتاده است
گل به چشم روزنم از مهر و ماه افتاده است
1. هر که عاشق نیست خون در پیکرش افسرده ست
گفتگو با زاهدان تلقین خون مرده است
1. از ته دل هر که روی خود به دنیا کرده است
پشت از کوتاه بینی ها به عقبی کرده است
1. نه همین آن سنگدل ما را فرامش کرده است
مستی دارد که دنیا را فرامش کرده است
1. آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است
خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است
1. داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده است
بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است
1. سر گران با عقل آن طرف کلاهم کرده است
پاکباز از هوش آن چشم سیاهم کرده است
1. خلق، دشوار جهان را بر من آسان کرده است
تازه رویی بر من آتش را گلستان کرده است
1. تا که را قسمت شهید سنگ طفلان کرده است؟
بید مجنون گیسوی ماتم پریشان کرده است
1. نه همین سرگشته ما را دور گردون کرده است
خضر را خون در جگر این نعل وارون کرده است