خنده رویی میهمان را گل از صائب تبریزی غزل 1070
1. خنده رویی میهمان را گل به جیب افشاندن است
تنگ خلقی کفش پیش پای مهمان ماندن است
1. خنده رویی میهمان را گل به جیب افشاندن است
تنگ خلقی کفش پیش پای مهمان ماندن است
1. بیخودی دامن به جسم خاکسار افشاندن است
از رخ آیینه هستی غبار افشاندن است
1. خرقه آزادگان چشم از جهان پوشیدن است
کسوت این قوم از دستار سر پیچیدن است
1. دیده شبنم گر از روی گلستان روشن است
چشم گریان من از رخسار جانان روشن است
1. چشم من از گریه مستانه من روشن است
خانه من چون صدف از دانه من روشن است
1. دل چو کشتی، جان روشن عالم آب من است
بادبان و لنگرش بیداری و خواب من است
1. شبچراغ اهل معنی چشم بیدار من است
همچو اختر در دل شب، روز بازار من است
1. لطف او با دیگران ناز و عتابش بر من است
صحبت گرمش به اغیار و کبابش بر من است
1. هر چه دارد در خم سربسته گردون از من است
می به حکمت می خورم، جای فلاطون از من است
1. نوبهار آیینه طبع سخنساز من است
برگ گل چون عندلیبان پرده ساز من است
1. کاسه سر را خطر از مغز پر جوش من است
عالمی زین باده سر جوش مدهوش من است
1. آبروی حسن از مژگان نمناک من است
صیقل آیینه رویان دیده پاک من است