در خم آن زلف دلها را سرود از صائب تبریزی غزل 987
1. در خم آن زلف دلها را سرود دیگرست
شعله آواز را در شب نمود دیگرست
1. در خم آن زلف دلها را سرود دیگرست
شعله آواز را در شب نمود دیگرست
1. حسن را با بی قراران گیر و دار دیگرست
مهر را هر ذره ای آیینه دار دیگرست
1. مهر را در چشم تنگ ذره نور دیگرست
بحر را در تنگنای قطره شور دیگرست
1. عرض نادادن کمال خود، کمال دیگرست
چهره پوشیدن حالان را جمال دیگرست
1. هر نفس دولت طلبکار مقام دیگرست
این همای خوش نشین هر دم به بام دیگرست
1. حسن بالادست را هر روزشان دیگرست
شعله جانسوز را هر دم زبان دیگرست
1. هر نگاه حسرت عشاق آه دیگرست
در دل هر قطره اشکی نگاه دیگرست
1. عشق را بی دست و پایی دست و پای دیگرست
راه گم کردن درین ره رهنمای دیگرست
1. ای نگه مشق شنا در چشم خونپالا بس است
چشمت آب آورد غواصی درین دریا بس است
1. نوخطی از تازه رویان جهان ما را بس است
برگ سبزی زان بهار بی خزان ما را بس است
1. خاکساری پشتبان ویرانه ما را بس است
بی سرانجامی نگهبان خانه ما را بس است
1. تلخی عالم شراب خوشگوار ما بس است
درد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس است