سوز عاشق کم نگردد از فرو از صائب تبریزی غزل 868
1. سوز عاشق کم نگردد از فرو رفتن در آب
این شرر چون دیده ماهی بود روشن در آب
1. سوز عاشق کم نگردد از فرو رفتن در آب
این شرر چون دیده ماهی بود روشن در آب
1. موج را هر چند آماده است بال و پر ز آب
بی نسیم خوش عنان بیرون نیارد سر ز آب
1. نیست بحر پاک گوهر را خصومت با حباب
از هوای خود خطر دارد درین دریا حباب
1. در محیط عشق باشد از سر پر خون حباب
باشد این دریای خون آشام را گلگون حباب
1. گر به ظاهر بادپیماییم ما همچون حباب
از هواداران دریاییم ما همچون حباب
1. بس که از رخسار او در پیچ و تاب است آفتاب
تشنه ابرست و جویای نقاب است آفتاب
1. گر چه ذراتند یکسر میهمان آفتاب
کم نگردد ذره ای نعمت ز خوان آفتاب
1. در شب وصل تو می لرزد دل چون آفتاب
تا مباد از رخنه ای آرد شبیخون آفتاب
1. از شفق هر چند شوید چهره در خون آفتاب
زردرویی می کشد زان روی گلگون آفتاب
1. اوست روشندل که با چندین زبان چون آفتاب
باشدش مهر خموشی بر دهان چون آفتاب
1. از شفق هر صبح سازد چهره خونین آفتاب
تا مگر آید به چشم خلق رنگین آفتاب
1. چون چراغ روز، با آن روشنایی آفتاب
هست با رویش خجل از خودنمایی آفتاب