استاد چه حاجت بود آن سرو از صائب تبریزی غزل 809
1. استاد چه حاجت بود آن سرو روان را؟
خط حاشیه دان می کند آن غنچه دهان را
1. استاد چه حاجت بود آن سرو روان را؟
خط حاشیه دان می کند آن غنچه دهان را
1. گمراه کند غفلت من راهبران را
چون خواب، زمین گیر کند همسفران را
1. ما نبض شناس رگ جانیم جهان را
آیینه اسرار نهانیم جهان را
1. دلگیر کند غنچه من صبح وطن را
در خاک کند کلفت من سرو چمن را
1. تسکین ندهد خوردن می سوز درون را
آتش بود این آب، جگر تشنه خون را
1. نه کفر شناسد دل حیران و نه دین را
از نقش چپ و راست خبر نیست نگین را
1. گلگونه چه حاجت بود آن روی نکو را؟
با پیرهن گل نبود کار، رفو را
1. فانوس حجاب است چراغ سحری را
دامن به میان بر زده باید سفری را
1. بر چرخ محیط است فروغ نظر ما
ساحل دل دریاست ز آب گهر ما
1. بی برگی ما برگ نشاط است چمن را
شیرازه گلزار بود خار و خس ما
1. در قلزم می همچو حباب است دل ما
از خانه به دوشان شراب است دل ما
1. درمانده این جسم نزارست دل ما
در سنگ نهان همچو شرارست دل ما