لرزید بس که دل به تن ناتوان از صائب تبریزی غزل 785
1. لرزید بس که دل به تن ناتوان ما
خالی ز مغز شد قلم استخوان ما
1. لرزید بس که دل به تن ناتوان ما
خالی ز مغز شد قلم استخوان ما
1. روشن چسان شود به تو سوز نهان ما؟
چون شمع کشته است زبان در دهان ما
1. بر رو چو برگ گل ندویده است خون ما
چون داغ لاله عشق مکیده است خون ما
1. از بس سترد گرد ملال از جبین ما
در زیر خاک ماند چو دام آستین ما
1. رحمت گرفته روی ز گرد گناه ما
آیینه تیره روز ز روی سیاه ما
1. صبح جهان بود نفس غم زدای ما
جان تازه می شود زدم جانفزای ما
1. رزق ملایک است نوای رسای ما
چون می شود بلند نگردد نوای ما؟
1. آمد خزان و تر نشد از می گلوی ما
رنگی درین بهار نیامد به روی ما
1. دستی که شد به گردش پیمانه آشنا
دیگر نشد به سبحه صد دانه آشنا
1. افکنده اند در جگر سنگ رخنهها
از موج تازیانه حکم تو آبها
1. وقت است جوش باده زند لاله زارها
میگون شود ز لاله لب جویبارها
1. ای روشن از فروغ تو چشم چراغها
پر گل ز جوش حسن تو دامان باغها